دلنوشته ی من و ماجرای واقعی مرضیه

ماجرای مرضیه

سال‌ها با خانواده‌ی مرضیه همسایه‌ی دیواربه‌دیوار بودیم. رابطه‌ای گرم و صمیمی داشتیم و هنوز مزه‌ی نان‌های خوش‌عطر و خوش‌طعم همسایه در یادم مانده است. پدر مرضیه، مردی زحمتکش و خوش‌رفتار بود؛ کشاورزی صادق که گندم‌هایی عالی می‌کاشت و همیشه نوعی مخصوص را برای مصرف خانواده نگه می‌داشت. از همان آرد زردرنگ، همسرش نان‌های بزرگ و خوشمزه‌ای می‌پخت و چند تا هم برای ما می‌آورد. هنوز آن طعم ناب و ساده در خاطرم زنده است.

پدر مرضیه مردی آرام و خانواده‌دوست بود، مگر زمانی که می‌فهمید همسرش برای خرج خانه مقداری آرد فروخته است؛ تنها چیزی که او را به خشم می‌آورد، همین بود.

در انقلاب ششم بهمن، وقتی زمین‌هایی از طرف شاه به رعیت‌ها واگذار شد، اوضاع آن خانواده بهتر شد. بعدها خانه‌ی قدیمی‌شان را فروختند و به خانه‌ای تازه‌ساز رفتند. یادم هست مادر مرضیه ــ خدا رحمتش کند ــ روزی به من گفت:

«این خانه را ششصد هزار تومان بخر، برایت می‌ماند.» اما به دلایلی قسمت نبود و نخریدم.

با همه‌ی آن روزهای شیرین و صمیمیت همسایگی، سرنوشت مرضیه به تلخی گرایید. دختری قدبلند و زیبا ، در دبیرستان درس می‌خواند. پس از نقل مکان خانواده‌شان، با اتوبوس رفت‌وآمد می‌کرد. راننده‌ی جوان اتوبوس به او ابراز علاقه کرده بود و میانشان نامه‌هایی رد و بدل شد. اما همسر راننده یکی از آن نامه‌ها را پیدا کرد و به دبیرستان برد. در فضای بسته و سختگیرانه‌ی آن سال‌ها، همین بهانه کافی بود تا مرضیه از دبیرستان اخراج شود؛ ضربه‌ای سنگین برای خودش و خانواده‌اش.

دو خواهر بزرگ‌ترش ــ برای حفظ آبرو و آینده‌ی خودشان ــ مادر را واداشتند که بی‌درنگ او را به عقد خواستگار اهوازی درآورد، بی‌آن‌که تحقیق درستی کنند. جهیزیه‌ی خوبی به او دادند، اما زندگی مشترکش پر از رنج و سختی شد. هر بار که به زادگاهش می‌آمد، شکوه‌هایش را نزد مادر می‌برد، اما با سرزنش خواهران روبه‌رو می‌شد که می‌گفتند:

«تحمل کن، بیش از این آبروی خانواده را به خطر نینداز.»

تا اینکه روزی خبر رسید مرضیه در خانه‌ی مادری حلق‌آویز شده است.

اما حقیقت برای بسیاری روشن بود: سقف خانه‌ی جدیدشان آن‌قدر بلند بود که امکان نداشت او به‌تنهایی چنین کاری کرده باشد. پلیس آمد و بررسی کرد، ولی مادر ــ از ترس آبرو و برای حفظ آینده‌ی دختران دیگرش ــ سکوت کرد. بعدها گفته شد که کار همسر یکی از خواهرها و دو خواهر بزرگ‌ترش بوده است؛ مرضیه را خفه کرده بودند و بعد به دار آویزانش کردند.

همسرش ــ که خود از عوامل بدبختی او بود ــ جرئت شکایت نداشت؛ تنها جهیزیه‌اش را برای خود نگه داشت.

دو خواهر بزرگ‌تر هنوز زنده‌اند، اما هرکدام به شکلی تاوان پس دادند: یکی به بیماری سختی گرفتار شد و دیگری درگیر مشکلات خانوادگی و رنج‌های بزرگ شد. بسیاری از مردم، این اتفاقات را نتیجه‌ی همان ظلمی می‌دانستند که بر مرضیه روا داشتند.

به یاد مرضیه

گاهی انسان، برای حفظ چیزی به نام آبرو، زیباترین جان‌ها را در قربانگاه سکوت می‌گذارد.

مرضیه قربانی ترسی شد که نسل‌ها در دل خانواده‌ها ریشه دوانده بود؛ ترس از قضاوت مردم، از نگاه دیگران، از حرف‌هایی که گفته و ناگفته، زخم می‌زنند.

او رفت، بی‌آن‌که گناهی کرده باشد، و نامش در باد خاموشی گم شد؛ اما خدا خاموش نمی‌ماند، و وجدان انسان‌ها، هرچند دیر، روزی بیدار می‌شود.

هرگاه بوی نان تازه در کوچه می‌پیچد، یاد دختری می‌افتم با چشمانی زیبا و دل پر از رؤیا؛ دختری که می‌توانست زندگی را زندگی کند، اگر دنیای اطرافش کمی مهربان‌تر بود.

روحش شاد، یادش سبز، و کاش روزی برسد که هیچ مرضیه‌ای، به پای آبروی دروغین قربانی نشود.

دلنوشته ی من و آنان که عاشقند بنویسند

آنان که عاشقند، بنویسند

می‌خواهم بنویسم...

اما قلم و دستم، با من همراهی نمی‌کنند.

می‌خواهم بنویسم چرا ما شده‌ایم نقش دیوار؛

چرا همانند مجسمه‌های بی‌روحِ دکور خانه‌ها شده‌ایم.

قلمم شکایت دارد،

او هنوز روح دارد و توان نوشتن.

می‌خواهد بنویسد،

شاید روزی دلِ خواننده‌ای را بلرزاند؛

می‌خواهد سخنی بنویسد

که جایگاهش در دلِ انسان باشد...

اما من، توان آن را ندارم.

می‌خواهم به رویای صادقانه‌ی کودکی بال و پر دهم،

و با ذوق و شوق، قلم بر دسته گرفته،

ذره‌ای از پرتو نور لعلِ درخشانِ معبود را

با شکل نابش، در گوشه‌ای از آسمان دل طراحی کنم.

اما نمی‌دانم چه کسی،

یا چه چیزی،

راه را سد می‌کند...

آن‌هایی که استعداد دارند،

کمتر دل به نوشتن می‌دهند،

و این سکوت،

هرچند آرام،

علامتِ رضا نیست.

چه باید کرد؟

قلمِ ناتوانِ من،

دلِ کسی را نمی‌لرزاند.

باید انگیزه‌ی نوشتن را بیدار کرد —

اما چگونه؟

به خدا پناه می‌برم،

و از او می‌خواهم

روحی تازه در کالبدِ نویسندگان خاموش بدمد،

و شوقِ نوشتن را دوباره زنده کند.

آنان که عاشق‌اند، بنویسند...

تا عشق، در دل‌ها زنده بماند.

دلنوشته ی من و یخچال سبز خوابم

دیشب خواب دیدم…

در آشپزخانه‌ ، یخچال سبز رنگم را تمیز می‌کردم — همان که

سال‌ها پیش به خواهرم بخشیده بودم.

همسرم کنارم بود، بعد رفت…

و ناگهان، آن یخچال آرام‌آرام به سمتم حرکت کرد.

ترس تمام تنم را گرفت.

روی زمین افتادم، فاصله‌ای کوتاه میان من و آن سنگینیِ سرد.

صدایش زدم، نشنید.

نام خودم را گفتم، صدیقه ، باز سکوت.

تا وقتی که نام خواهرم... را بردم ، همان دم آرام شدم.

بیدار شدم، ساعت چهار و نیم بود…

بلند شدم، وضو گرفتم و نماز شب خواندم.

چقدر دلم سبک شد.

روز قبلش، از خستگی له شده بودم.

میان آشپزی، نظافت و پرستاری از همسری که مدتی‌ست بیمار است،

و ذهنم پر از حساب وام و خرید آپارتمان،

خوابم برده بود.

اما آن خواب، چیزی فراتر از یک تصویر گذرا بود.

یخچال سبز من، نشانه‌ی تمام سال‌هایی‌ست

که برای خانه و زندگی و کارم دویده‌ام،

برای دیگران خواستم، برای خودم فراموش کردم.

و حالا که خسته‌ام،

آن سنگینی در خواب دوباره برگشت تا به من بگوید:

«صِدیقه، وقتش رسیده دوباره خودت را صدا بزنی،

به یاد آرامش درونت بیفتی،

و بدانی زندگی فقط دویدن برای خواسته‌ها و عشق به

خانواده و دیگران نیست.»

من از مادیات و...خسته‌ام،

روحم تشنه‌ی آرامش و معنویت است.

گاهی فکر می‌کنم شاید مسیرِ وام و آپارتمان و حساب

و کتاب، مرا از راهم دور کرده،

از همان راهی که مقصدش خدا و آرامش دل است.

در آن خواب، وقتی «نام خواهر» را صدا زدم،

در واقع، بخش آرامِ درونم را صدا زدم —

همان صدایی که همیشه نجاتم داده است.

حالا می‌دانم هر بار که زیر بار سنگین زندگی می‌افتم،

کافی است خودم را، ایمانم را،

و مهربانی درونم را صدا بزنم.

یخچال سبز خوابم دیگر نمی‌ترساندم؛

یادآور من است

یاد آور عشق معبود و ... من است

که بدان هنوز امید، و عشق سبز است.

✍🏻 صدیقه

📅 ۱۴۰۴/۷/۱۴

دلنوشته ی من و اشک یار

دیشب در خواب، اشک مردی آشنا را دیدم؛

اشکی که یاد عشق پاک به مهدی موعود را در دل زنده کرد و قلبم را لرزاند.

می‌گویند گریه در خواب نوید شادی است،

و من امیدوارم روزی برسد که این اشک‌ها به لبخند بدل شود،

دل‌های داغدار آرام گیرند و زمین از سنگینی غم رهایی یابد.

زندگی با همه رنج‌ها و زیبایی‌هایش می‌گذرد،

اما امید همیشه زنده است؛ نوری که حتی در تاریک‌ترین لحظات می‌تابد.

تا آن روز، باید خدا را با صبر، مهر و دل‌های روشن ستایش کنیم؛

او در لبخند کودکان، نگاه مهربان مادران، نسیم آرامی که بر دل‌های شکسته می‌وزد

و در امیدی که دل‌های خسته را روشن می‌کند، حضور دارد.

با همه‌ی وجود او را می‌خوانیم و چشم‌به‌راه روزی هستیم

که جهان پر از نور و شادی گردد،

روزگاری که دل‌ها آرام گیرند، زنجیرهای ظلم گسسته شود

و صدای خنده و شادی در همه جا جاری گردد.

تا آن لحظه، هر اشک، هر امید و هر نگاه پرمهری که از دل برمی‌خیزد،

چراغ راه ماست و یادآور حضور مهربان خدا در زندگی ما.

دلنوشته  ی  من و منش عشاق

شیفتگان روی ماهت در دام عشق مبتلایند

زنجیرها بریدند دور گشت دام و دد از آنها

با جام می در دست از کوه و دشت گذشتند

فریاد یا ربشان پیچید در هر کوی و برزن

از شوق دیدار دوست بی خواب و خور گشتند

مرغان هوایی با آواز زیبا رفتند به آن بالا ها

یارب مدد فرما شادمان گردان حال دل عشاق

تا نام دوست شنیدند از خود بی خود گشتند

دستان عاشقان نامدار بالا رفت سوی الله

درخواست وصل نمودند با ذوق و شوق بسیار

یارب به حق خوبان بنما نظر بر عاشقان درگاه

با آمین مرغ حق شاد شاد گردید احوال دلشان

رنگین کمان زیبا شد نقاش زبر دست ماهر

بنمود ظاهر نقش دل عشاق با رنگهای زیبا

با خنده برلبها تقدیم نمودند جان خود به الله

زنده است تا ابد راه و منش عشاق بی نام

دلنوشته ی من و بیان یک خاطره واقعی

به نام خداوند خورشید و ماه و مهر

نمی دانم از کجا و چگونه بیان کنم در زندگی هرکسی سختی و راحتی و شادی و غم و . ...وجود دارد و هر روز وهر لحظه ات را قادر بی همتا برنامه ریزی نموده و ما چه بخواهیم وچه نخواهیم موظفم طبق عهدی که در عالم ذر بستیم به قولمان عمل کنیم ولی افسوس که همه چیز را فراموش می کنیم ، کلام خدا را می خوانیم ولی کمی به معانی و مفاهیم آن توجه نمی کنیم و همین سهل انگاری ها کوچک و بزرگ تبدیل به یک سد محکمی می شود که ورود ما به عالم برتر را می گیرد در تابستان ۱۴۰۳ که نوه ی خواهرم براثر تصادف به دیدار حق شتافت حال وهوای مرا طوری دگرگون کرد که حدود یک ماه طول کشید که باخوردن دارو و کمک فرزندانم بر بی خوابی و حال‌ِ بدم غلبه کنم در آن دوران سخت به دیدار خواهر بزرگم رفتم متأسّفانه سمعکش خراب بود و ما نمی توانستیم با هم کامل صحبت کنیم به همین جهت با زبان بی زبانی به او گفتم شما صحبت کن من گوش می دهم و خواهرم تعریف کرد که زمانی که بابا زنده بود خیلی دلش می خواست فامیل مادرش را بداند ( توضیح : مادر بزرگم ساکن تهران بود وپدر بزرگم کالا از تهران می خرید و به شهرکرد می آورد و در قدیم هم تجار در کاروانسرا ها استراحت می کردند و اینگونه بود که مادر بزرگ زیبایم عاشق پدر بزرگ زیبا و بلند قامتم شد و چون خانواده اش اجازه ازدواج به مادر بزرگم نمی دادند او هم بدون اطلاع خانواده همراه پدر بزرگم به شهرکرد می آید و با هم ازداوج می کنند ، متأسّفانه در یکی از سفرهای پدر بزرگ اموالش را دزدان غارت می کنند و پدر بزرگ از ناراحتی دق می کند و می میرد و مادر بزرگ زیبای مرا با دو دختر و یک پسر تنها می گذارد یک دخترش بر اثر بیماری می‌میرد ، مادر بزرگ که مواجه با خواستگاران زیاد می شود مجبور می‌شود با یک تاجر اهوازی بدون اطلاع خانواده پدرم ازدواج کند و به اهواز برود یک بار یکی از شهر کردی ها برای تجارت به اهواز می رود و مادر بزرگم را می بیند مادر بزرگ از حالِ پسر و دخترش جویا می شود و مقداری لباس و...می فرستد و سفارش می کند هر موقع اهواز آمدی بیا تا برای بچه هایم وسیله بفرستم آن مرد وقتی به شهرکرد می آید و جریان را برای خانواده پدرم تعریف می کند آنها که خیلی متعصب بودند به او می گویند حق نداری آنجا بروی و چیزی بیاوری پدر و عمه ام که کوچک بودند را فامیل به سرپرستی می گیرند عمه ام را مادر وپدرِ مادرم به سرپرستی می گیرند ، عمه ام وقتی بزرگ می شود با برادر مادربزرگم ازدواج می کند و مادرم هم که با پدرم دختر عمو وپسر عمو بودند با هم بعد از مرگ مادرش ازدواج می کنند مادرم به عمه ام همیشه زندایی می گفت البته خیلی احترام خواهر شوهرش را داشت معما شد ؟ )

خواهرم ادامه داد یک روز رفتم بیرون یک خانم مسنی را دیدم تا چهره مرا دید جلو آمد و گفت تو دقیقآ شکل مادر بزرگت هستی خواهرم که تعجب کرده بود می پرسد کدام مادر بزرگ می گوید مادر پدرت آخر ما از فامیل مادر بزرگت هستیم خواهرم می پرسد فامیل شما چیه و آن خانم می گوید آذری خواهرم می گوید اسم مادر بزرگم را می دانم خانم بود فامیلش را نمی دانستم و او می گوید فامیل مادر بزرگت آذری بود و خواهرم از این اتفاق عجیب خیلی خوشحال می‌شود چون پدرم مرحومم تا زنده بود آرزو داشت فامیل مادرش را بداند زندگی دنیوی چقدر کوتاه و مرموز است بیایید به جای اینکه به جان هم بیفتیم با هم دوست باشیم

دلنوشته ی من و دیدن رویای صادقانه یا ......

به نام خدای مهربان و عاشقِ بی همتا

خواب دیدم از رادیو با صدای رسا و بلند اعلام کردند خانم ص - ب برنده 24 جلد کتاب نفیس گردیده ( منظور نفر اول مسابقه ای بود که سؤالات آن از کتاب یک مرجع بزرگوار مطرح شده بود ، من می‌دانستم در مسابقه شرکت کردم و جواب سؤالات را دادم . ولی نمی دانستم دقیق کدام آیت الله سؤالات را مطرح کرده ) به هر حال من به راه افتادم که بروم محل رادیو برای دریافت جایزه در راه ، خانه قدیمی خودمان در نظرم آمد ( مثل آنزمانی که بابای مرحومم خانه ما را از خانه فتح الله ، خدا بیامرز ، همسایه مان جدا کرده بود عرض یا بلندی دیوار حدود یک متر بود ،*چون باخشتی که خود درست کرده بود دیوار را ساخت و در آنزمان هم خشت کم آورد وهم زمستان شروع شد * و البته همزمان با عروسی برادر بزرگم بود که شغال هم از طریق همین دیوار کوتاه آمد داخل زیرزمین خانه مان و تمام مرغهایمان را خفه کرد )
وقتی کمی رفتم یک نردبان را دیدم که کنار دیواری گذاشته بودند دقت نکردم چند پله دارد ولی برادر کوچکم را دیدم که روی بالای ترین پله آن نشسته ، من عزم خود را جزم کردم که از پله ها بالا بروم برای دریافت جایزه دو ، سه پله که بالا رفتم کمی از سمت چپ خود بالاتر از جایی که آخرین پله بود محل رادیو را دیدم و شخصی با آنهایی که تعداد سؤال کمتری را جواب داده بودند مصاحبه می کرد و آنها هم با چه فخر و خوشحالی جواب مصاحبه کننده را می دادند (یک خانم میان سال و..را دیدم ) چون خودم را نفر اول می‌دانستم با جدیت پله ها را بالا رفتم تا به پشت سر برادر کوچکم رسیدم وقتی دیدم برادرم مانع رفتن به محل رادیو جهت گرفتن جایزه ام است با عصبانیت از سمت چپ او بالا رفتم و با چهار دست وپا رو بسمت چپ و روی دیوار کم عرض حدود 30 سانت قرار گرفتم و بعد با پا گذاشتن کمی پایین کنار برادرم و کمک دست و پاهایم مسیر حرکتم را ، از چپ به راست تغییر دادم و روی همان دیوار کم عرض قرار گرفتم دیگر محل رادیو را که بالای سرم بود را از یاد بردم و آرام آرام کمی از محل برادر کوچکم که روی بالاترین پله تا دیوار نشسته بود گذشتم برای ادامه راه باید از روی این دیوار کم عرض بسمت راست چهار دست وپا درست مثل حرکت گربه می گذشتم به خود گفتم میتوانم نترس ولی یک مانع جلویم پیدا شد نفهمیدم مانع چه بود ولی با عصبانیت از اینکه نمی‌توانم بروم ، سمت راست پایین را نگاه کردم و همان خانه قدیمی خودمان با دیوار به بلندی حدود یک متر را دیدم که برای ورود به خانه هیچ درب نبود و من با عصبانیت می گفتم ، دو تا سنگ می گذاشتید روی هم که حالا که من نمی توانم عبور کنم حداقل بیایم پایین و بتوانم بروم داخل خانه که در همین لحظه از خواب بیدار شدم و یک دنیا حرف و حدیث با توجه به اتفاقات اخیر برایم گذاشت این را بگویم که این خواب را من بعد از نماز شب و صبح وخواب عمیقی که بعد از بی خوابیهای اخیر برایم رخ داده بود ، دیدم نمی دانم آنرا رویای صادقانه بنامم یا همانند گذشته توقف حرکت بسوی ..... ولی میدانم عروج ملکوتی نوه ی خواهرم در من غوغایی به پا کرد که قابل توصیف نیست همانند گذشته نیمه شب در دعاهایم بخشش انسان وفرج امام زمان عزیز و کسانی که به دلائل کم اهمیت موجب رنجش خود و خدای مهربان می گردند و......را از خدای بزرگ وقهار مسئلت می نمایم امیدوارم همانند گذشته خدای بلند مرتبه راه وصل آسان و بدون ناراحت کردن عزیزانم را برایم فراهم نماید و مرا باهمه ی همراهان وعاشقانِ فدا کارش همراه سازد.
آمین یا رب العالمین 1403/۷/۳

دلنوشته ی من و با خدا دوست باشیم

دختران جوان. پسران جوان

با شما هستم. دسته گلها

شما که این قدر* قلبتون* پاکه

خطاها واشتناهات کلافتون کرده

مدعیان دروغین از دین بیزارتون کرده

یک ساعت تفکر و علم شما ،صد سال عبادته

شما به خدا نزدیکترید این را میدونید ؟

یک نگاه گرم ،یک همدلی همه اینها عبادتند

عزیزان من حساب خدا را با بنده هایش جدا کنید

هر حرف نا معقول را باور نکنید

خدای مهربان را دوست داشته باشیم

همینُ و بس

1394/2/23

دلنوشته ی من و درویش ِشیعه

درویش با یاهو ، یاهو گفتن علی را صدا می کند

شیعه با مولاعلی، مولاعلی رو به درگاهت می کند

ای علی جان تو که هستی که عالمی صدایت می کنند

،! ای واژه ها کمک کنید ،! علی را چگونه یاد کنیم !

علی همایِ رحمت !علی شیر خدا ! یا علی پِدرِ یتیمان

علی یار مهربانِ زهرای اطهر یا علی همراه رسول اکرم

علی دست خدا یا علی امیدِ بیوه زنانِ ؛ بی سرپرست

امیدِ نا امیدان. علی ! پناه بی پناهانِ ‌بی خور و خواب

علی عشق زینب،علی امام اول عزیرِ مهدی صاحب زمان

* به فریادمان رس! ای فریاد رس عاشقان *

1391/10/14

دلنوشته ی من  و ماجرای شوریده حال

به نام آنکه با یادش دلهای محزون شاد می‌گردند

شوریده حالی در خلوت و تاریکی شب می گریست

می گفت ؛ آیا کسی هست که نظر او راهگشای

من مست و خراب باشد ،یا نگاه او مسکن این دل ،

بی قرار من باشد، ای خدا تو از حال من افتاده با خبری

آنکه از اسرار علم غیب با خبر است را کجا باید پیدا کرد؟

به کدامین شهر ودیار بروم از که ، بگیرم نشانی او ،

راه بر من بستی با سنگهای بزرگ در جاده ای که بسوی

نور میرفت خواستم از بیراهه بروم شیب تندی پدید

آوردی ، خدایا خودت دعوت می کنی آنگاه جلو سرعت

را می گیری ؟ آنقدر اصرار می کنم تا که روزی جاده ‌نور

را نشانم بدهی ، چه کنم درمانده ام طاقت دوریت ندارم

‌از عشق و عاشقی همین را میدانم

"همه ی زندگیم فدای یک لحظه دیدنت " ۹۷/۹/۱۰

توضیح این دلنوشته را با توجه به خوابی که دیدم نوشتم

دلنوشته ی من و کتاب عشق

کتاب عشق را باز کن چه می بینی ، نوشته هایش ناخوانا ست ، یک

لحظه صبر کن، افکار پریشان را از خود دور کن ، باز هم کلمات

نامفهوم است ، به دور و برت نگاه کن ، از انرژی منفی آن مکان دور

شو ، روی آن نیمکت کنار پارک بازی کودکان بنشین ، حالا با آرامش

به کتاب نگاه کن ، چه می بینی ؟ کلمات روشن شده ؟ میتوانی

بخوانی؟ آری یک کلمه است که تکرار شده با رنگ بسیار زیبایی رنگ

آمیزی شده و هر لحظه با رنگ زیباتری تغییر میکند دلم می خواهد

ساعتها نگاهش کنم ، بگو آن کلمه چیست ؟ که تو را مدهوش کرده ،

صدایی زیبا در گوشم زمزمه می کند ، این کلمه مخصوص توست ،

نباید بازگو کنی، اما میتوانم بگویم در مورد چیست ، مثل این است

که این کلمه از تمام تمایلات و افکار مثبت هر کسی درست شده و از

آن نورهای زیبا ارتعاش پیدا می کند و آین نورها به قلب و روح

آدمی وارد می‌شود وچنان شعفی ایجاد می کند که غیر قابل

توصیف است، فهمیدم کلمه الله است ، اگر کتاب عشق را یافتی و

توانستی کلمه ات را پیدا کنی آنگاه درون نام اِلله را خوب نگاه کن

تا کلمه ات را دریابی. .. * که با نام الله عجین شده، و راه گذری است برای وصل به منبع نور * ۱۴۰۳/۲/۲۳

دلنوشته ی من و یار باوفا ابوالفضل

به نام نامی خالق هستی

هر جا میرم نام زیبایت آشناست ابوالفضل یار با وفا ابوالفضل
سوخته دل و تشنه لب و عاشقی ابوالفضل یار با وفا ابوالفضل
عشق حسین فاطمه و رسول خدا ابوالفضل یار با وفا ابوالفضل
شمشیرت بر فرق دشمن کافره ابوالفضل یار با وفا ابوالفضل
زمین و زمان مشتاق دیدنت ابوالفضل یار با وفا ابوالفضل
خونت گلریزان دشت کربلا ابوالفضل یار با وفا ابوالفضل
سلام خدا بر عشق و صفات ابوالفضل یار با وفا ابوالفضل
دادی درس آزادی و شجاعت، ابوالفضل یار با وفا ابوالفضل
محو تماشای رخ زيبايت لشکریان ابوالفضل یار با وفا ابوالفضل
امید و راز دار پیر و جوان ابوالفضل یار با وفا ابوالفضل
درخواسته من از خدا شجاعتت ابوالفضل یار با وفا ابوالفضل
فدای وفای به عهد و معرفتت ابوالفضل یار با وفا ابوالفضل
درود خدا بر تو و یاران حسین ابوالفضل یار با وفا ابوالفضل
افتخار جانباز و لایق عشق خدا ابوالفضل یار با وفا ابوالفضل
ماه هاشمی و عشق خوبان مجلسی ابوالفضل یار با وفا ابوالفضل
۱۴۰۲/۱۱/۲۸

دلنوشته  ی  من  و  عشق الهی

به نام آنکه با نامش آرام می گیرد دلها

جسمم در اختیار عقلم است اگر بگذاری

روحم را مکن آزرده مگر خبر نداری

هر چه کنی به خود کنی چرا سرگردانی

در این دنیا با یقین بپرداز به هر کاری

امیدم شوق دیدارت است اگر اجازه فرمایی

لحظات عمر بسرعت می‌گذرد بکن کاری

لبخندهایت را بکن یک خاطره ی شیرینی

دردها درمان میشود با طبابت خاص الهی

غم و غصه هایت میرود از یاد اگر بگذری

هر روزت را با یادش طی کن چرا بیقراری ؟

زمان را به عقب بر مگردان تو میتوانی.

از خوابهایت ببر بهره بنگر به پیام الهی

عشق او را طلب نما مگو ندارم اختیاری

زندگی می شود آسان با یاد و عشق الهی

۱۴۰۳/۴/۲۴

جسمم در اختیار عقلم است اگر بگذاری را در خواب دیدم

با یقین کارهایت را انجام بده را برادرم در خواب دیده بود

دلنوشته  ی من و قسم

به آنان که با عشق راهی شدند قسم

به آنکه دل را سپرده به یزدان قسم

به رهروان شب زنده دار گریان قسم

به آنکه در دل دارد شور عشق قسم

به آینه و آب زلال و رود خروشان قسم

به زیبا رخان وعده داده در بهشت قسم

به سبکبالان گرفتار در دست دیوان قسم

به خون علی که در محراب شد روان قسم

به آنکس که خونش به ناحق شد عیان قسم

به خون دل شقایق در صحرای محشر قسم

به سرو خرامانی که کمر خم نموده قسم

به سلام و صلوات ، دلخوشی ذاکر قسم

به شوق رسیدن عاشق خسته دل قسم

به مشق نا نوشته شوینده مزار قسم

به دستهای خسته کار کرده مادر قسم

به عرق کارگران در روزهای داغ قسم

به آنکه در راه معبود جان داده قسم

به آنچه که خواهی با دل پاک میرسی

دلنوشته  ی  من  و  هدف آفرینش

به نام خداوند جان و خرد

که با یادش روشن گردد روان

هر آنکس ؛ که از عشق ندارد نشان

ره او سخت گردد و کار ناتمام

تجلی عشق است هدف آفرینش

که تا نور الهی گردد به چشمت عیان

سبب چیست که از عشق گشتی جدا

چه شد که دل پر نور را کردی تیره و تار

ندیدی در کوه و صحرا عطرش پیچیده در فَضا

نخواندی شعرهای زیبای شاعران بی مدعا

زدی دل به دریا و نمی بینی دریا دلان

گله از که داری گم کرده راه و نشان

نگو گم شدم در کوچه های بی کسی

کس بی کسان نموده راهت عیان

بنه قدم ؛ در راه رهروان نور و صفا

اگر ؟ در دلت هست شور عشق او

پر از نور کن دل تیره و تار ،

شکایت مکن از زمین و زمان

دلنوشته  ی  من  و غوغای هستی

شب است و شور وعشق و مستی
نگیرد دل آرام از غوغای هستی
سخن ازسوز دل جایز نباشد
گفتن اسراردل به نامحرم روا نباشد
بیا امشب نگاهت را سوی آسمان کن
پیام آن ستاره را در دل نهان کن
یکی از اسرار عالم را بیان کن
دل ما را هم شادمان کن
بیا با هم در این دل شب ببندیم عهد و پیمان
که هرگز برنگردیم از نیمه راه
نگوییم راه سنگلاخی و سخت است
به بالای آن کوه بلند رفتن محال است
مگر نشنیدی قصه عشاق نامدار
چه شیرین بیان کردند حکایت پایان راه
کدورت گر به دل داری نیست جایت اینجا
دلی گر بیازاری برمی گردی از نیمه راه
دل صاف وصادق جایش اینجاست
مرام و خوی خوش داشتن توشه راه است اینجا
من امشب دل و جان را سپرده ام به او
که تاسیرابم کند از عشق و نور خداییش
۱۴۰۳/۱/۳۱

دل نوشته  ی من و کم طاقتی

سبب چیست که می گردی بی تاب و بیمار و بی خواب

راه سخت و بیراهه را با عشق به خدا خود کردی انتخاب

کم طاقتی ؟ بی اجازه نمی توان در کوی یار نهاد قدم ؟

در هر مکان و زمان از یار و یاور دلها گشته ای بی نشان ؟

در انتظاری ، سفر زمان ومکان و آرزو های خیالی گردد روا ؟

ای خدا با ذره ای از انوارت عاشقان را می نمایی بی قرار

هر از گاهی نیمه شب می پرانی خواب از چشمان عاشقان

در آسمان بی کرانت، جلوه گر میشوی در ستاره ای درخشان

میخ کوب می نمایی با سیل اشک ! با دعای جاری بر زبان

محو تماشای انوار زیبا و صوت بی نظیر قرآن مینماییم گهگاه

در بی خوابی هایم، برنامه های آموزنده و شاد می نمایی تدارک

ای خدای عزیز دل بی قرار را دیوانه هم که بنمایی رواست

راه و بی راهه چه فرق است چون که میدانم هستی همراه

هر چه قول می دهم که از دوریت نگردم بی طاقت و بیمار

همه وعده ها از یاد میرود چون که در دل رخنه می کنی خدا

اواخر آذر 99

دلنوشته ی من و تولد حضرت  مهدی موعود

به نام خالق جهان هستی خدای مهربان

بیا ای یار بی غل و غش بگیر دست مانده در راه

بیا بنگر باران رحمت الهی زمین سبز می‌گردد از قدومت

بیا اینجا همه مدعی و چشم براه و آوازه خوانند

بیا از هم جدا کن جنگ و جدال عاشقان متظاهر

بیا و ببین جدال بین ادیان ، می‌خواهند باز کنند راه

بیا و از عشق سخن گو نه از خشم و شمشیر بران

بیا و ببین دلهای پاک ، شب و روز دستها رفته بالا

الهی مدد فرما و نزدیک گردان ظهور مهدی موعود

بیا و بشنو شعر بچه های معصوم ، سلام فرمانده

چنان با عشق می‌خوانند که گویی فرشتگان خدایند

بیا ای یار و همدم دلهای سوخته و زاز و پریشان

بیا و مرهمی باش بر جان خسته و زخمی عاشق

خدایا به حق خوبان درگاهت بکن شاد دلها با ظهورش

تولد امام زمان (ع) مبارک باشد بر هر پیر و جوان

دلنوشته  ی  من و تولد حضرت  فاطمه (س)

قسمت سوم

در این روز پر برکت غم وغصه های زندگی روزمره از وجودم بیرون رفت و خوشحال از روز تولد حضرت زهرا به خانه رفتم

عصر روز سیزدهم دیماه رفتم هم پیاده روی وهم نماز مغرب و عشا را در محل آرامگاه سید محمد یک عارف بزرگ در خیابان زند آبادان بخوانم وقتی وارد شدم دیدم در آنجا مراسم تولد فاطمه زهرا با یک روز تاخیر برای خانم ها تدارک دیده اند ابتدا نماز مغرب و عشا را خواندم و بعد برنامه با قرائت آیاتی چند از سوره بقره با صوت زیبای یکی از خواهران مجری برنامه خوانده شد و من با خود می اندشیدم ای کاش معنای فارسی این آیات که علل آفرینش انسان و نافرمانی او با وسوسه وفریب شیطان و علل رانده شدن انسان از بهشت به عالم ذرع و تبعیدگاهش زمین با تمام برکاتش است بیان می شد ، بعد از قرائت قرآن حدیث کسا خوانده شد که من آرام با قاری هم صدا شدم و آرامش عجیبی را احساس کردم و بعد یکی از خواهران در مورد فضایل حضرت سخنرانی کرد کمی که گوش دادم چون بچه هایم نگران می شدند محل سید محمد را که با چای وشیرینی و شکلات پذیرایی می کردند به قصد خانه ترک کردم

پنجشنبه همان هفته رفتم گلزار شهدا در گلزار برنامه خاصی برای گرامیداشت سالگرد قاسم سلیمانی و مردم به خون خفته کرمان بر گزار میشد و من بقدری از این قضایا ناراحت بودم که بی اعتنا به صفوف ایستاده در گلزار به شهدای گمنام و دیگر شهدا عرض ادب و فاتحه خواندم و رفتم سر قبر برادر همسرم که شهید شده بود پسری که با شستن قبر کار می‌کرد دبه آب به دست می خواست قبر برادر همسرم را بشوید به او گفتم این قبر که تمیزه اشک در چشمانش جمع شد و گفت من بچه یتیمم خیلی ناراحت شدم به او گفتم بیا با من قبر پدر و خواهر همسرم را تمیز کن وقتی مشغول تمیز کردن بود خانمی که کنار چند خانم سر قبری نشسته بودند با دیدن پسر او را صدا زد و لقمه ای نان می خواست به او بدهد من که در کیفم چند خیار داشتم رفتم که لقمه اورا بگیرم تا با خیار ها به پسر بدهم در همین حال پیرزن بلند شدو به نزد من آمد گفت خانم این پسر بچه یتیمه گفتم شما از کجا می دانید گفت من مادر بزرگشم و ماجرای پسرش را که از داربست بنایی سقوط کرده بیان کرد من خیلی ناراحت شدم به پسر گفتم کاش من نزدیکت بودم تا در درسهایت کمکت می کردم و پسر که نام او همنام سید عباس موسوی عارف بزرگ بود با التماس و خواهش می خواست در درسهای ریاضی وعلوم و...که ضعیف و کلاس پنجم دبستان بود به او کمک کنم با زبان بی زبانی به او حالی کردم که شرایط من جوری نیست که بتوانم یا خانه شما بیام یا او خانه ما بیاید ولی او با اصرار شماره تلفن من را گرفت وهمان شب مادرش زنگ زد که سید عباس التماس می کند که من به او ریاضی و ....یاد بدهم ماجرای دقیق علت فوت و محل کار پدر و ندادن دیه توسط پیمانکاران با وجود حکم دادگاه در هفت سال پیش را من طی چند بار تلفن از مادر سید عباس موسوی شنیدم و بانوشتن ماجرا از زبان سید عباس و حضور مادر و امضای سید عباس از فرمانداری وقت گرفتم و در روز ملاقات جریان را به عرض فرماندار رساندم البته با تحقیقات و اطلاعاتی که خود داشتم فرماندار هم بسیار ناراحت شد و دستور رسیدگی داد در حال حاضر با مادر سید عباس از فرمانداری تماس گرفته اند و قول رسیدگی داده اند و اینگونه بود که روز تولد حضرت فاطمه که سلام خدا بر اوباد مشکل گشای خانواده سید عباس موسوی گردید انشالله به یاری خدای بلند مرتبه

پایان

دلنوشته ی من وتولد حضرت  فاطمه  (س)

قسمت اول

بنام آنکه هستی از آن جان تازه گرفت

خدای خوب و مهربانم آنچه که تا به حال عنایت فرمودی و بصورت دلنوشته ی من و دف نواختن و با سوز دل خواندن توفیق دادی در مقابل خاطره ی تولد فاطمه (س) به اندازه ی یک سر سوزن ، برابری نمی‌کند

ماجرا از شب ۱۴۰۲/۱۰/۱۱ آغاز گردید همانند گذشته به خواهر بزرگترم حاج اقدس زنگ زدم تا حال او را جویا شوم او با هیجان و احوال پرسی کامل نکرده گفت:

نمی دانی چی شده رفتم خونه ی دوستم کبری خانم و به اوپیشنهاد دادم برای مراسم فاطمه (س) ( در جلسه ای که قرار است برویم) یک چای داغ بیشتر نمی دهند ، یک چای خیلی کم است بیا تا دو تایی با هم فکری کنیم بعد از تبادل نظر به این نتیجه رسیدیم که پوره ی سیب زمینی با کره و نون لواش وسبزی خوردن به صورت ساندویچ تهیه کنیم، من گفتم پول سبزی خوردنش با من به نیت شادی حضرت زهرا (س) و شادی روح پدرو مادرم و دخترم فرشته ، کبری خانم هم قبول کرد وقتی رفتم خونه ی خودم کبری خانم زنگ زد اقدس خانم من حساب کردم کلی هزینه پوره سیب زمینی و مخلفاتش میشه آنوقت تو می خواهی ۴۰ هزار تومان بابت سبزی خوردن بدهی من غش کردم از خنده و چون حریف زبان کبری خانم نشدم ،قرار شد هر چه هزینه می شود نصف کنیم ، مستاجر های کبری خانم هم با شوق مسئولیت خرید و تهیه پوره ها را به عهده گرفتند

این مطالبی بود که خواهرم تلفنی برایم تعریف کرد،من غش کردم ازخنده و گفتم مرا هم شریک کنید گفت دیگر با کبری خانم که نمی شود؛ بیا با من شریک شو گفتم چقدر سهمت شد گفت ۱۴۰ هزار تومان ،بعد از کلی خنده وتعارف صد هزار تومان را من قبول کردم و ۴۰ هزار تومان سهم خواهرم اقدس خانم شد یعنی همان پول سبزی خوردن که اول بار قبول کرده بود این بار من از ته دل خندیدم

قسمت دوم :

ماجرای تولد حضرت فاطمه (س) و سردرگمی من

گفتم حاج اقدس بگذار من تعریف کنم که در روز ۱۴۰۲/۱۰/۱۲ چه اتفاقی برای من افتاد گفت بگو و مشتاق شنیدن شد

عصر روز دوازده دیماه بود که ناگهان دلم گرفت نمی دانستم شهادت فاطمه(س) است یا تولدشان ،حاضر نشدم بروم تقویم را ببینم ،چه حکمتی در کار بود خدا می داند وبس ، نا گهان به یاد سید عباس افتادم خوشحال شدم و از خانه که جنگ اعصاب شده بود زدم بیرون خیلی راحت به ایستگاه ۱۲ آبادان آرامگاه سید عباس موسوی عارف بزرگ رفتم ابتدا واردنماز خانه شدم به نماز جماعت مغرب نرسیدم ناچار نماز مغرب را فوردا خواندم و دعای فرج ، بین دو نماز ،،را با نماز گزاران و باصدای شوق وشور بچه ها و ...خواندیم بعد نماز عشا را به جماعت خواندم سپس سخنرانی به زبان عربی شروع شد من که با زبان عربی آشنایی نداشتم یک سوره از قرآن مجید را برای شادی روح پدر ومادرم و رفته گان به دیدار حق با اخلاص خواندم و از نماز خانه به محل دفن سید عباس حرکت کردم وقتی می خواستم وارد آرامگاه شوم چند بچه ی بازیگوش را دیدم که باهم دعوا می کنند آرامشان کردم وداخل شدم و برای شادی مضاعف روح سید عباس و فرزندشان فاتحه خواندم و حاجاتم را که مهمترین آن ظهور مهدی موعود بود بیان کردم و از آنجا خارج شدم ناگهان نگاهم به کیوسک دم درب خروجی سید بزرگوار افتاد، یک بسته تافی کوچک به قیمت ۲۵ تومان خریدم که اگر حالم بد شد شکلات توی کیفم باشد .نگاهم به سه نفر از خانم های عرب زبان که لب ایوان نشسته بودند افتاد شکلات را باز کردم و به آنها تعارف کردم بچه های بازیگوش بسمت من آمدند ، به آنها هم شکلات دادم آنقدر این بچه های قد ونیم قد سر من شیرین بازی در آوردند که دو باره یک بسته شکلات ۲۵ تومانی گرفتم ، فروشنده در حالی که مشغول خواندن کتاب بود از دیدن این شور بچه ها و کنترل آنها توسط من خنده اش گرفت، بعد از آن از درب خروجی که می خواستم خارج شوم به یک خانم و دو بچه اش شکلات تعارف کردم ، دو باره یکی از آن بچه ها آمد با خنده گفتم باز هم که آمدی گفت : برای خواهر کوچکترم می خواهم (این جمله را بچه ها چند بار تکرار کرده بودند ) یک شکلات به او دادم واحساس کردم بقیه بچه ها هم آمدند گفتم شما هم دو باره آمدید یک لحظه نگاهم به آقایی افتاد که با عصا راه می‌ رود و می خندد عذر خواهی کردم و به ایشان شکلات تعارف کردم ، بعد از محل سید عباس خارج شدم سر خیابان ایستادم ولی پاکت شکلات هنوز در دستم بود که دیدم یک سه چرخه ایستاده سه نفر داخل آن نشسته بودند دو نفر آنها پشتشان به من بود ولی سومی به من نگاه می کرد و با دست اشاره می‌کرد بیا و مرتب این کار را تکرار می کرد وقتی دیدم غیر از من کسی نیست به سمت او رفتم و شکلات تعارف کردم با خوشحالی دوتا شکلات که بر داشت پاکت شکلات از دست من افتاد پاکت را برداشتم یکی را خودم برداشتم و بقیه اش را به آن مرد معلول دادم ، دعا میکردم زودتر تاکسی بیاید بروم خانه چون به پسرم قول داده بودم از سید عباس زود بر می گردم ، خدا را شکر زود یک تاکسی آمد ومن در تعجب از برکت این دو بسته کوچک شکلات ، داخل تاکسی که بودم عروس خواهر بزرگم زنگ زد که روز مادر را به مناسبت تولد حضرت فاطمه زهرا تبریک بگوید که تازه فهمیدم روز تولد بانوی دو عالم فاطمه که درود خدا بر او باد است

ادامه دارد

دلنوشته  ی  من و عید مبعث

سنگریزه های غار حرا در تب وتاب هیجان است امروز

جبرئیل پیام حق بر زبان : محمد ، بخوان ، است امروز

دل محمد در سینه لرزان ، این صدای کی است امروز ؟

ندای حق بر زبان جبرئیل : باز تکرار پیام ، است امروز

محمد با شوق و آرام ، خواندن نمی دانم ، است امروز

پیام حق بخوان بنام آنکه ترا از علق آفرید ، است امروز

پیام حق چو آب روان بر زبان محمد جاری است امروز

بت پرستان زر و زور را چه کنم ؟ با معبود است امروز

کاتبان حق : نوشتند آیات الهی ، ثبت شده است امروز

رنجش محمد : پناه بردن به غار حرا عیان است امروز

مسلمانان با عشق ،محمد رسول خدا آشکار است امروز

ای خدای مهربان سپاس بی کران ، بر زبان است امروز

عید مبعث بر همه ی عاشقان الله مبارک باد است امروز

صبح ۱۴۰۲/۱۱/۱۷

نوشته ی من و روز تولد من و امام حسن (ع)

گاهی کلمات به مانند ریگهای روان در رودی از آب های زلال راحت به ذهن می آید و گاهی هر چه فکر می کنی نمی توانی کلمه مورد نظر را پیدا کنی شب 15 ماه مبارک رمضان شب تولد امام حسن (ع) است و فردا 28 فروردین تولد من یعنی امسال روز تولدم با امام حسن یکی شده از شادی در پوست خود نمی گنجم دلم می خواهد به اوج آسمان بروم و به همه بگویم فردا تولد من هم هست وقت خواب به مدیتیشن جذب انرڑی استاد حیدر زاده گوش می دهم از دیدن نورهای زیبا حال خوشی پیدا می کنم اما بعد دلتنگی عجیبی وجودم را فرا می گیرد چشمان را درتاریکی شب میبندم بغضم می ترکد با گریه به خدا می گویم دلتنگ دیدنت ام و اشکم جاری می شود در قلبم سنگینی عجیبی را احساس می کنم کمی گریه می کنم ، جمله فرزندان و خانواده ام را چه کنم بر زبانم جاری می شود عشق فرزندان و خانواده مرا از رفتن منصرف می کند بی حرکت و آرام منتظر میشوم کم کم درد قلبم تمام می شود مثل گذشته در چنین حالات از خداوند می خواهم باز هم اجازه دهد بالای سر بچه هام باشم این بار عمر طولانی طلب می کنم که به ذهنم عمر نوح می آید و گریه ام را خدای مهربانم به خنده از ته دل تبدیل می کند وغم دلتنگیش را از دلم می برد به یاد جمله روحتان شاد سفر کنندگان به دیار عشق ، دلتنگ روی ماهتان هستم که در اینستاگرام روز پنجشنبه گذشته برای شادی ارواح نوشته بودم می افتم اینگار خدای عزیزم با این جمله رضایت خودم را خواسته بود ولی نمی دانم چه شد دعای چه کسی مستجاب شد که برنامه رفتن تغییر کرد هر چه بود دوباره در وجود من آتشی افکند و یاد گذشته را این بار با سلامت جسم و روح در من زنده کرد 8 2/ 1 /1401

دلنوشته ی من و اشک یار

چه پیامی در خواب نهفته است در دیدن اشک مردی آشنا درخواب چه سری است که این چنین منقلبم نمود دیشب که دلنوشته ها و خوابهایم را می خواندم به یاد لحظات ناب زندگی و عشق پاک به مهدی موعود افتادم و دلم از این همه دلتنگی آن زمان گرفت خدای خوبم آنچه که باید انجام دهی تا به آن برسی انجام دادی را در خواب دیدم ، چه کنم که گشایشی در فرج باشد تاریکی ها کنار رود و صبح امید بدرخشد زندگی با تمام زشتی وزیبایش بسرعت میگذرد ومن همچنان منتظر که او بیاد و خنده بر دلهای داغدار مادران و پدران دل خون بگذارد شاه من ماه من می گویند گریه در خواب خوشحالی است میدانم بزودی لبخند بر خون چکیده بر صورتت می نشیند و اشک چشمانت خون به ناحق ریخته شده جوانان را پاک می کند ای کاش میدانستیم که با خود چه می کنیم در پیشگاه خداوند بزرگ چه عذر و بهانه می آوریم به خدا پناه می برم و از او میخواهم مرهمی بر دلهای زخمی و ناشاد بگذارد وشر ظالم را در سراسر جهان ریشه کن نماید

روزی که بیایی بیرون شود دیو بد سیرت از این جهان
زنجیر های زندان ستم پاره میگردد با یک اتحاد و همدلی
فریاد حق طلبان بر می اندازد بساط ظلم و ستم
گرد وغبار و غم کوچه و خیابان ها میرود بر باد
گلها و درختان باغ و بوستان می خندند با هم
در دست نوازندگان ساز ها میگردند بی قرار
رقص و پایکوبی بر پا میگردد در کوی و هر برزن
شاد میگردد دلهای شکسته از جفای دشمن بیمار
از یاد میرود غم و غصه آن دوران وحشتناک
روزی که بیایی گلریزان شود کوه و دشت ودمن
خنده بر لبها دستها بر آسمان سپاس ای خدای مهربان

​​​​​ 1402/9/22

دلنوشته ی من و آرزوی دیدن یک ذره از انوار الهی

الفاظ با نغمه خاصی به هوش باش تا کامروا شوی را در گوشم زمزمه می کنند و من در شگفتم که چه کنم چه بنویسم با که از راز دل سخن پگویم آرزو های دست و پا گیر را چگونه از خود دور کنم به دنبال کلمات ساده و زیبا می گردم تا بتوان با ساده دلی و پر از عشق ابراز محبت نمایم از الطاف بی کرانش تشکر کنم و از او درخواست راه وصل آسان بنمایم باید شرایط را فراهم کنم شرح حال و سخنان ارزشمند عشاق نامدار را بخوانم و به پند و اندرزشان گوش کنم ذهن را متمرکز درون مینمایم و با سکون درون راه چاره را میطلبم به یاد می آورم که همواره دستی از غیب بسویم دراز شد و از افتادن و غرق شدن نجاتم داد در خواب و بیداری جواب سوالاتم را داد و آرامش را جانشین ذهن پریشانم کرد پس چرا راه به پایان نزدیک شده را ادامه نمی دهم باید با خود عهد ببندم بیجهت به خود فشار نیاورم به عقب برنگردم و خود را شناکنان در اقیانوس الطاف بیکرانش به بالا برسانم و با عشق و معرفت منتظر دیدن یک ذره از انوار زیبایش بمانم همه امید و دلخوشیم دیدن یک لحظه روی ماهت است خدای خوب و مهربانم 1402/9/2

دلنوشته ی من و گفتگو با خود

ای که در دیار عاشقان قدم نهاده ای این و آن را از سر برون کرده ای ، پرسان پرسان از چه نشان می گیری در طلب چه هستی با خود چه عهدی بستی از کدامین راه مخفی وارد گشتی که حیران از ندیدن نشانه ها گشتی می خواهی به عقب برگردی راه وصل را گم کرده ای یک نفس عمیق بکش روی آن تخته سنگ بنشین به اطرافت با چشم دل بنگر از پرندگان سبکبال و آزاد و رها درس بگیر وبا خود کمی گفتگو بکن تو فقط رازت را با خود در میان بگذار تا از افکار مسموم در امان باشی میتوانی گاهی هم با گلها صحبت کنی راز عطر و لطافتشان را جویا شوی از سرو خرامان هم علت بلندی قامتش را جویا شوی حواست باشد کسی تو را نبیند تا اسرارت بر ملا نشود در خلوت خود هم که با خدا گفتگو می کنی با صدای بلند نخند تا تورا دیوانه نپدارند چه باک هر کس هر جور می خواهد فکر کند کار من از این حرفها گذشته آرزوی قشنگ تو را رشد می دهد وقتی با آرامش از ته قلبت برای دیگران عشق طلب می کنی در وجود خودت هم عشق فوران می کند راز عاشقی همین است نه به گریه شبانه نیاز داری و نه به دعاهای ناشناخته راحت و ساده و آهسته با یار مهربانت سخن بگو و دیگر دغدغه فردا را نداشته باش کار را به خودش بسپار تو به زندگی روزمره ات برس ولی غرق در زندگی نشو که یادت برود چه عهدی بستی و برای چه کار در این دنیا قدم نهادی آن قدر معبود مهربان کارت را آسان به پیش می برد که راه صد ساله را یک روزه طی می کنی پس دلواپس چه هستی این همه فشار عصبی را چرا بر خود تحمیل کردی درست است ولی دست خودم نبود بهتر است از علت و مشکلات سخن نگویم که باعث رنجش از کسانی شود که از اشتباهات آنان گذشتم حالا می خواهم به دور از هر کدورتی خود را سبکبال در آسمان پر از نورهای زیبا رها کنم و با صدای بلند از یکتای بی همتایم سپاس گزاری کنم که مرا انتخاب کرد و از الطاف بی کرانش تشکر کنم سپاس ،سپاس،سپاس ای مهربان ترین مهربانانم. 1401/9/17

دلنوشته ی من و لحظات ناب استجابت دعا

خدای عزیز و مهربانم سفر رویایی که این بار برایمان در نظر گرفتی با سفر های دوران طلایی گذشته بسیار متفاوت بود هم تلخ وهم شیرین هم از جام شکسته می نوشیدم و هم از دوست عزیز شربت زهرآگین نوشیدم و هم از یار و همسفر دوران سخت زندگیم سختی مضاعف دیدم و هم از یاران و عاشقان درگاهت همراهی و همدلی بی نظیر دیدم گاهی اوقات پیش خود می اندیشیدم ای کاش این همه نقشه های قتل توهم و نقشنه ی ذهن خود آگاهم باشد اما هر چه می گذشت می دیدم این بار مراحل پشت سر هم اتفاق می افتد و کار ما از توهمات گذشته بود پس نه ذهن می توانست مرا بفریبد نه یاران خاص با وفایت تا دمی من از این همه بیدلی و قساوت قلب مزدوران و مدعیان هزار رنگ دین دور شوم ، خدا جانم این بار از شما خواستم عزیز دل زهرایت را به کمکمان بفرستید تا با همرا هی ایشان و نیروی های عظیم الهی بتوانیم انسان را از وسوسه شیطانی دور کنیم ، اگر امام زمان روح و روان من و یاران باوفایش را غرق انرڑی و افکار مثبت نمی کرد معلوم نبود چه بر سر ما انسانهای صاف و صادقت می آمد گاهی اوقات آنقدر ناراحت می شدم که می خواستی مرا از ادامه راه منصرف گردانی ولی چون التماس و خواهش مرا به درگاهت مشاهده می کردی مثل همیشه با صبوری و مهربانی و ارتباط های ساده و جذاب دلم را شاد و غم و غصه را از دلم می زدودی این بار از درگاه با عظمتت تمنا می کنم به من اجاره دهید با دعا کردن به درگاهت همراه بندگان خوب ومخلص و با وفایت فرج امام زمان (عج)و حضرت مسیح که درود خداوند بر ایشان باد را طلب نمائیم وبا دلی مملو از دعا و آرامشپ بگوئیم سپاس ،سپاس ،سپاس، سپاس ای معبود بی همتا تمنا می کنیم از نافرمانی و اشتباه انسان بگذری و از تبعیدگاهش که زمین با تمام برکاتش است بسلامت و با سرافرازی در محضرت که همان قیامت کبری است حاضر گردیم 1402/2/19

دلنوشته ی من و شوخی با غزل زیبای حافظ

ای خدای بی همتایم کاش روزی برسد تا بتوانم با بهترین واڑه ها شوق دیدارت را با شعر بیان کنم عشق می گوید بنویس تو میتوانی عقل می گوید تو و شاعری برو کشکت را بساب دل می گوید نترس هر چه بر زبانت می آید بنویس شعر زیبای الا یا ایهالساقی حافظ به من جرات داد با عرض پوزش از درگاه الهی و حافظ بزرگ عشقم را ای معبود مهربان وعاشقم ابراز نمایم امید است مورد قبول قرار گیرد.
الا یا ایهالساقی چرا اینقدر بی حالی
کجا عشق آسان بود همش افتاد مشکلها
مرا در منزل جانان کجا جایم بود خوبان
خموش کن فریاد جرس را، که تا پیدا کنم محملها
به بوی نافه آهو شدم مست و مدهوش
صبا با جعد مشکینش کرد دلم پر خون
با اجازه پیر مغان، پر کن جام می مرا ساقی
ترسم آخر گم کنم راه رسیدن به منزلها
بگو پیر مغان سجاده ام را رنگین کنند از می
چرا که، سالک جان ، بی خبرم از این راه و رسم ها
از ترس موج و گرداب در شب تاریک
برفتم پیش عزیزان سبکبال ساحلها
نوشتم چند شعر در بی خبری و خود کامی

شدم یکباره رسوا و مایه خنده در همه محفلها

اگر می خواهی حضور حق، ببخش حافظ جان
تا که شود روحت شاد شاد شاعر بزرگ و نامدار

دلنوشته ی من و رنج زمانه

از رنج زمانه نگو که دل خون گشته

از ساقی و پیمانه نگو که آرزوم گشته

از که بگویم که هر دم چشمی گریان گشته

از کار گزاران بی دین ،شال و کلاه در آتش گشته

از سنگ دلی حاکمان جور و جنایت دلها خون گشته

از مشق شب و گرانی دفتر وقلم چوب وفلک بر پا گشته

از آسمان ابر سنگین و سیاه غرش کنان از زمین فراری گشته

از نادانی و بی غیرتی جمعی خاک عزا بر فرق مام زمان گشته

از آتش دوزخ نگو که زمین از آتش دود دل مادران دوزخ گشته

از فریاد و داد خواهی شبانه روزها همانند شب تیره وتار گشته

از بگیر و ببند های چماق داران تاریخ فریادش بر آسمان گشته

از این آدم فروشی ها ، مکاران ستمگر جیبتان پر پول گشته

از که بنالیم که بانی قدرت این حاکمان ظالم خود گشته

از وحشت قیامت نه از خشم مردم بترسید که راهی گشته

از برای مال و منال و قدرت دنیا دلهایتان بی رحم گشته

از دادن درس آزادگی حسین (ع) کشتار یاد گشته

از بهر کدام گناه باتوم بر فرق سر شکسته گشته

از روزی بترسید که نامه اعمال چوبه دار گشته

از روز آزادی ، دلها شاد و لبها خندان گشته

دلنوشته ی من و غزل زیبای حافظ

حالیا مصلحت وقت در آن می بینم که کشم رخ زیبایت بر انعکاس امواج پر نور آینه صاف و صادق رویا های شیرین کودکی و با ذوق و شوق قلم بر دست گیرم و هر ذره ای از پرتو نور را با رنگها و شکلهای نابشان بال و پر دهم و در گوشه ای از آسمان دل پنهان نمایم تا که در معرض دید نامحرم قرار نگیرند وبا یک چشم بر هم زدن بر می گردم تا ذره ای از نور لعل درخشانت را با هزار التماس و تمنا راضی کنم که سری بر احوال دل نماید شاید دلتنگی ها با رقص امواج نور برطرف شود و بی خیال دنیا با همه ی خوشی وناخوشی و جنگ و خونریزی گردد انگاه به غزل زیبای حافظ با عشق واز سر اخلاص گوش دهم

حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم

که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم

جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم

یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم

جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم

تا حریفان دغا را به جهان کم بینم............

1401/6/6

دلنوشته ی من و باید غصه ها را دور بریزم

به نام خداوند خورشید و مهر :

یک روزی میرسه که من دیگه از تو جدا نمیشوم

از هر که غیر تو هست فاصله می گیرم

تو میشی همه ی آرزوهای دنیای خوبه من

من میشم یک یار خوب و گوش بفرمان تو

اگر همه ی دنیا با من قهر بکنه

نمیشم دلگیر چرا که شوق دیدار تو را دارم

آرزوهای دست و پا گیر را از خود دور می کنم

میشم همونی که عهد بسته بودم

زندگی وقتی شیرینه که لبخند تو را داشته باشه

باید غصه ها را دور بریزم 

دل پردردم را از هر چه غم وکینه ست تهی کنم

افسوس نمی دانستیم هر رنجی که می کشیم  !

یک درب بسته به روی ما باز میشه

تو مرا صدا بزن تا با سر بسویت پر بکشم

خوش به حاله آن که عاشق خدا باشه

از دنیا دل بکنه راه وصل برایش باز باشه

اگر مرا به حال و هوای خودم نگذاری ! 

تا ابد یک لحظه هم ازت جدا نمیشوم 

                0 3 /11 /1394