دلنوشته ی من و ماجرای واقعی مرضیه
ماجرای مرضیه
سالها با خانوادهی مرضیه همسایهی دیواربهدیوار بودیم. رابطهای گرم و صمیمی داشتیم و هنوز مزهی نانهای خوشعطر و خوشطعم همسایه در یادم مانده است. پدر مرضیه، مردی زحمتکش و خوشرفتار بود؛ کشاورزی صادق که گندمهایی عالی میکاشت و همیشه نوعی مخصوص را برای مصرف خانواده نگه میداشت. از همان آرد زردرنگ، همسرش نانهای بزرگ و خوشمزهای میپخت و چند تا هم برای ما میآورد. هنوز آن طعم ناب و ساده در خاطرم زنده است.
پدر مرضیه مردی آرام و خانوادهدوست بود، مگر زمانی که میفهمید همسرش برای خرج خانه مقداری آرد فروخته است؛ تنها چیزی که او را به خشم میآورد، همین بود.
در انقلاب ششم بهمن، وقتی زمینهایی از طرف شاه به رعیتها واگذار شد، اوضاع آن خانواده بهتر شد. بعدها خانهی قدیمیشان را فروختند و به خانهای تازهساز رفتند. یادم هست مادر مرضیه ــ خدا رحمتش کند ــ روزی به من گفت:
«این خانه را ششصد هزار تومان بخر، برایت میماند.» اما به دلایلی قسمت نبود و نخریدم.
با همهی آن روزهای شیرین و صمیمیت همسایگی، سرنوشت مرضیه به تلخی گرایید. دختری قدبلند و زیبا ، در دبیرستان درس میخواند. پس از نقل مکان خانوادهشان، با اتوبوس رفتوآمد میکرد. رانندهی جوان اتوبوس به او ابراز علاقه کرده بود و میانشان نامههایی رد و بدل شد. اما همسر راننده یکی از آن نامهها را پیدا کرد و به دبیرستان برد. در فضای بسته و سختگیرانهی آن سالها، همین بهانه کافی بود تا مرضیه از دبیرستان اخراج شود؛ ضربهای سنگین برای خودش و خانوادهاش.
دو خواهر بزرگترش ــ برای حفظ آبرو و آیندهی خودشان ــ مادر را واداشتند که بیدرنگ او را به عقد خواستگار اهوازی درآورد، بیآنکه تحقیق درستی کنند. جهیزیهی خوبی به او دادند، اما زندگی مشترکش پر از رنج و سختی شد. هر بار که به زادگاهش میآمد، شکوههایش را نزد مادر میبرد، اما با سرزنش خواهران روبهرو میشد که میگفتند:
«تحمل کن، بیش از این آبروی خانواده را به خطر نینداز.»
تا اینکه روزی خبر رسید مرضیه در خانهی مادری حلقآویز شده است.
اما حقیقت برای بسیاری روشن بود: سقف خانهی جدیدشان آنقدر بلند بود که امکان نداشت او بهتنهایی چنین کاری کرده باشد. پلیس آمد و بررسی کرد، ولی مادر ــ از ترس آبرو و برای حفظ آیندهی دختران دیگرش ــ سکوت کرد. بعدها گفته شد که کار همسر یکی از خواهرها و دو خواهر بزرگترش بوده است؛ مرضیه را خفه کرده بودند و بعد به دار آویزانش کردند.
همسرش ــ که خود از عوامل بدبختی او بود ــ جرئت شکایت نداشت؛ تنها جهیزیهاش را برای خود نگه داشت.
دو خواهر بزرگتر هنوز زندهاند، اما هرکدام به شکلی تاوان پس دادند: یکی به بیماری سختی گرفتار شد و دیگری درگیر مشکلات خانوادگی و رنجهای بزرگ شد. بسیاری از مردم، این اتفاقات را نتیجهی همان ظلمی میدانستند که بر مرضیه روا داشتند.
به یاد مرضیه
گاهی انسان، برای حفظ چیزی به نام آبرو، زیباترین جانها را در قربانگاه سکوت میگذارد.
مرضیه قربانی ترسی شد که نسلها در دل خانوادهها ریشه دوانده بود؛ ترس از قضاوت مردم، از نگاه دیگران، از حرفهایی که گفته و ناگفته، زخم میزنند.
او رفت، بیآنکه گناهی کرده باشد، و نامش در باد خاموشی گم شد؛ اما خدا خاموش نمیماند، و وجدان انسانها، هرچند دیر، روزی بیدار میشود.
هرگاه بوی نان تازه در کوچه میپیچد، یاد دختری میافتم با چشمانی زیبا و دل پر از رؤیا؛ دختری که میتوانست زندگی را زندگی کند، اگر دنیای اطرافش کمی مهربانتر بود.
روحش شاد، یادش سبز، و کاش روزی برسد که هیچ مرضیهای، به پای آبروی دروغین قربانی نشود.