دلنوشته ی من و حکایت شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان

حکایت در اصل از حدود ساعت یازده صبح 22 رمضان سال 99شروع شد داشتم فیلم سینمایی آل را ازگوشیم می دیدم که به فکر افتادم الویه درست کنم مرغش پخته شده از روز قبل آماده بود همانطور که گوشیم دستم بود و البته مشغول تماشای فیلم به آشپزخانه رفتم و چند سیب زمینی برداشتم و ضمن اینکه فیلم می دیدم سیب زمینی ها را خوب با اسکاچ شستم آخه این جا که خارج نیست سیب زمینی را باکلی خاک زمین کشاورزی با ارزش می فروشند قابلمه را  آب کردم سیب زمینی ها را در آن ریختم و گذاشتم روی اجاق گاز تا بپزد بعد چهار تا تخم مرغ بر داشتم د یدم یکی از آنها چلغوزیه به همین جهت خوب با ریکا آنها را شستم  اگر خارج بود جرأت داشتند این جوری تحویل مشتری بدهند بگذریم آنها را در کاسه پر آب گذاشتم ساعت را تنظیم کردم رو ده دقیقه‌ تا بیش از این پخته نشود تا زرده ها کدر نشوند بعد رفتم روی مبل دراز کشیدم و حالا فیلم را که برام جذاب شده بود ببینم آخه قدیم با هر کی بد بودند می گفتند آل ببردیت سهراب هم که به بیماری عصبی دچار بود داشت قضیه آل را و هم توهمات وحشتناک بیماریش را عالی نشان می داد آن هم در کشور بیگانه خوب بیش از این نمی توان از فیلم گفت اگر کنجکاو فیلم شدید برید در گوگل سرچ کنید و ببینید داشتم میگفتم سیب زمینی وتخم مرغ که پخته شدند با دیدن فیلم تند تند مشغول پوست کندن آنها شدم که پسر کوچکم مرا که در این حال دید تعجب کرد گفت این چه فیلمی که می ببینی و من خندیدم و گفتم فیلم ایرانی آل در همین حین دستم به گوشی خورد و آمدم درستش کنم اشتباه کردم ویک فیلم دیگر آمد به همین جهت بی خیال دیدن بقیه فیلم شدم گوشی را خاموش کردم وسریع الویه را درست کردم به پسر بزرگم زنگ زدم بابات ماهی صبور خریده زودتر بیایید تا تازه است درستش کنیم پسرم خیلی خوشحال شد و گفت فردا نمیشه بیام چون وقت واکسنه دخترمه امشب می آییم من هم گفتم بیایین قدمتون به چشم خوشحال هم شدم چون فکر می کردم امشب شب بیست ودوم ماه رمضانه ، با خیال راحت بقیه فیلم را دیدم و رفتم حیاط و دستشویی را خوب شستم وضد عفونی کردم که به نوه های کوچکم آسیبی از کرونا نرسد برای رفع خستگی دوش گرفتم ودو ساعتی خوابیدم بعد بلند شدم اول یک جز قرآن خوندم و دو باره به نظافت وضد عفونی کردن خانه و آماده کردن مقدمات صبور و میگو پرداختم (میگو را برای نوه ام پارسا که خیلی دوست داشت وپسرای دیگرم که صبور را بخاطر خارهای زیاد و نازکش دوست نداشتند ) قبل از اذان مغرب محمد وخانواده اش آمادند دیدن نوه ها چه عشقی در انسان به وجود می آره فقط خدا می داند ، نماز مغرب و زیارت عاشورا را خواندم بعد مقدمات شام را فراهم کردم جایتان خالی صبور ومیگویی که به کمک همسرم پختیم خیلی خوشمزه شده بود و من زیادتر از همیشه خوردم تا ساعت دوازده خیلی به ما خوش گذشت محمد وخانواده اش رفتند و من که خیلی خسته شده بودم روی مبل دراز کشیدم گوشیم را روشن کردم رفتم واتساپ دیدم چند کلیپ فرستادند هرکدام از یکی قشنگتر استاد شجریان چقدر قشنگ لری خوانده همسر محترمش خیلی صدای زیبایی دارد از همه زیباتر آن درویشی بود که یک آهنگ بسیار زیبا را خوانده بود و مرا جذب خود کرد ساعت یک شب شد همسرم که امسال با خودش لج کرده بود و در احیا شرکت نمی کرد وقتی رو کانالهای تلویزیون می گشت جوشن کبیر را که شنید می خوانند با تعجب به من گفت نمی خواهی امشب احیا بگیری ؟ من یک نیم نگاهی به تلویزیون کردم و فکر کردم تکراریه با اطمیمان گفتم احیا فردا شبه بعد هم دوباره به آهنگ آن درویش گوش دادم ساعت یک ونیم شب خوابیدم قبل از اینکه موبیلم زنگ بزنه بیدار شدم تعجب کردم چرا با اینکه دیر خوابیدم بیدار شدم ولی بلند نشدم منتظر زنگ گوشی شدم که دوباره خوابم برد با زنگ گوشی بیدار شدم وسریع وضو گرفتم ونماز شب را با اخلاص تر ازقبل خواندم و دعاهایی را در نماز وتر کردم که قبلا" به فکرم نرسیده بود بعد ساعت گوشی را نگاه کردم ببینم اذان صبح شده یا نه وقتی دیدم نوشته بیست وسوم ما رمضان خشکم زد آه من به همه سفارش کرده بودم که احتمال بیشر شب قدر شب بیست و سوم است با افسوس نماز صبح را خواندم دلم خیلی گرفته بود دو باره به آهنگ آن درویش که باسوز عجیبی می خواند با دقت گوش دادم  تصویر غوث گیلانی که برای اولین بار نامش را می شنیدم کنجکاوم کرد که از احوالش در اینترنت جویا شوم ساعت پنج وبیست دقیقه صبح بود فهمیدم نام ایشان عبدالقادر گیلانی است که چون بالاترین درجه در صوفیه غوث است و ایشان به این درجه رسیده بود به او غوث گیلانی می گفتند بسیار شرح حاله عجیبی داشت چقدر در زمان خودش در بغداد و سایر کشور ها مرید داشت بعد جذب خواندن شرح حال بایزید بسطامی شدم خواندم تا جایی که آقای خامنه ای در مورد ایشان وشیخ ابوالحسن خرقانی به نیکی یاد کرده بود حالا کنجکاو شدم ببینم شیخ ابوالحسن خرقانی کیست شرح حالش را  خواندم بسیار خوشحال شدم که خداوند مهربان توفیق آشنایی با این سه عارف ، سه غوث را به من عطا کرد ساعت شش و بیست دقیقه صبح شده بود درست یک ساعت  شرح حال این سه برگوار را خوانده بودم  فهمیدم خدا خواست به من بفهماند یک ساعت تفکر یک ساعت .....بهتر از صد سال عبادت است

دل نوشته ی من و شهادت مظلومان ارتشی :

به نام خداوند جان و خرد کزین برتر از اندیشه نگذرد

خدایا تمام قولی را که داده بودم که نگذارم غم در وجودم رخنه کند فراموش کردم خبر موشک زدن، آن هم از طرف خودی ها نه تنها مرا بلکه تمام عاشقانت را غمزده و بهت زده کرده خدایا بگو چه کنیم چه کاری از دستمان بر می آید تازه داشت چند صباحی متلاشی شدن هواپیما به دست آن از خدا بی خبران خودی را فراموش می کردیم وفتی شنیدیم غواص نابغه درمیان کشته شدگان مظلوم ارتشی بود و اینکه کشورهای خارجی ابراز تأسف کردند ولی این بدتر از ابوملجم ها نه ذکری نه تسلیتی آشفته و داغون شدیم خدا را به همه مقربان درگاهش قسم دادیم و میدهیم از همه کارهای این شیطان صفتانتان نگذرد و همه مقصرین را به دست توانای امام عصر در دادگاه عدل الهی محاکمه کند در آن صورت است که نه تنها دل خانواده عزیزشان بلکه آن کولبر نابغه ای که شهریه دکتراش را نداشته واز درد بیکاری و امرار معاش تن به حمل بارهای سنگین در دل کوه ودشت داده و هر آن منتظر شلیک گلوله مأموران از خدا بی خبر است هم شاد میشود و اینجاست که وعده الهی محقق میشود گفتا که را کشتی تا کشتی زار بترسید از آن روز که نه تنها مال و منال دزدیده از بیت المال بلکه هیچ احدی قادر نیست شما را از این جهنمی که به دست خود درست کرده اید نجات دهد آنقدر مشغول زرق و برق وقدرت دنیا بودید که نه تنها خود بلکه خانواده تان را هم  به بدترین وضع اسفناک کشاندید شما که ادعای مسلمانی می کنید مگر خدا بار ها در فرآن نگفت ما شما را برای امتحان در این دنیا فرستادیم زن و فرزندان وسیله امنحان هستند مبادا فریب شیطان را بخورید مبادا حق مظلومی را بخورید مبادا حق بچه یتیمی را پایمال کنید مگر حضرت علی که شما سنگ او را به سینه میزنید و هی در منبرها میگویید هیچگاه نشد که در سفره اش دو جور غذا باشد نون یا نمک در راه احقاق حق مظلومان به شهادت نرسید ؟ شما چه ؟سفره های رنگینتان را در فضای مجازی به نمایش گذاشتند توسط آن کسانی که شما آنها را بی دین وحارب با خدا می نامید چون دستتان را رو می کنند هزار انگ زدید وبه بهانه اندکی راهی زندانشان کردید نه تنها بنده بدانید که خدا هم هرگز از اعمال ننگینتان نمی گذرد و محال است توفیق توبه را به شما سنگ دلان از خدا بی خبر بدهد خدا را به عظمت و جلالش قسم می دهیم که فرج امام زمان عزیزمان را فراهم نماید وبه دست توانای ایشان  شما را به نتیجه اعمال زشتتان برساند آمین یا رب العالمین

حکایت مردی که با عشق ،دشمنانش را به زانو در آورد...:

 ♦️میگویند حسین بن منصور حلاج را مسیح وار کشتند. هنگامی که او را پای چوبه ی دار آوردند ، ورد زبانش  "اناالحق"  بود.

♦️گفتن همین جمله او را تا پای مرگ کشیده بود. در همین زمان یکی از تماشاچیان فریاد زد:

🔹تو هنوز الفبای سلوک و عرفان را نمی دانی. چند لحظه ی دیگر زبانت را خواهند برید و بالای دار خواهی رفت. چرا باز این جمله ی کفرآمیز را تکرار می کنی و توبه نمی کنی؟

♦️حلاج لبخندی زد و گفت: 
چه می گویی؟ نه تنها زبان من، بلکه قطره قطره ی خون من نیز  "اناالحق"  گو خواهند شد. 

♦️میگویند پیش از آن که او را برای اجرای حکم از زندان بیرون بیاورند، هنگامی که نگهبان تازیانه ها را یکی پس از دیگری و با شدت بر او فرود می آورد، او همچنان آرام و خندان بود. گزمه بر شدت ضربه ها افزود. باز هم توفیری نکرد. گزمه خشمناک و عصبی فریاد زد: 
چرا فریاد نمی کنی لعنتی؟ فریاد بزن تا از زدنت دست بردارم. تو با آرامش خود مرا شکنجه می کنی. 

♦️حلاج باز لبخندی مهربانانه زد و گفت:
خسته می شوی و خود به خود از زدن من دست خواهی کشید، فرزندم. از این که با آرامش خود، تو را شکنجه می کنم، از خدا مغفرت می طلبم. آیا فریاد من از شکنجه تو خواهد کاست؟ بگو چگونه فریاد بزنم؟ بگو تا فریاد کنم. 

♦️گزمه به پای حلاج می افتد و بر شانه های او اشک می ریزد و می گوید: آیا تو مسیح ثانی هستی؟
حلاج دستی به سر او می کشد، اشک های او را پاک می کند و می گوید: 
نه، هنوز به مرتبه مسیح نرسیده ام به همین دلیل به زنده کردن ارواح بسنده کرده‌ام.
گزمه می پرسد: چگونه ارواح را زنده می کنی؟ 
👈او به آرامی می خندد و جواب می دهد:
با کلمه. کلمه امری قدسی ست. کلمه از آسمان است. کلمه باران است. زمین جان آدم ها، همواره تشنه کلمات است... 

🌹جناب منصور حلاج 🌹

دل نوشته ی من وحکایتی از دو روز زندگی ام :

خدایا چه شده باز ضربان قلبم تند و گویی جایگاه قلب در سینه ام تنگ شده من که از همه تمایل دل استعفا داده بودم پس دوباره چه پیش آمده که مرا هم در صف مدعوین جای دادند آه ببخشید یادم آمد بعد از استعفایم خدای خوبم با نرمی ومهربانی خاص خود از من خواسته بود با آرامش از همراهی عزیزانش کناره گیری نکنم ومن با سر و دل قبول کرده بودم ولی نمی دانم  این آشفتگی ام  نشان از چیست من که دیگر مثل گذشته به روح و روانم فشار نمی آوردم و سخنان خدای مهربانم را در اعماق وجودم حس میکردم و حس میکنم پس این آشفتگی نشانه چیست اول باید آرامشم را در اولویت قرار دهم. به خدا توکل می کنم و منتظر می مانم باید برنامه روزانه ام را که این روز ها خیلی پر بار تر شده ادامه دهم به تمرین دف زدن می پردازم باخواندن شعر هایی از حافظ و مولانا و حتی بعضی از دل نوشته هایم.، بطور باور نکردنی کمی دف زدن را یاد گرفتم دف زدن شادی عجیبی را در وجودم به وجود می آورد چه راحت خداوند آنکه را در راهش خون دل خورده شاد می کنه اما این همه ذوق هم  نتوانست دلهره ام را بر طرف کند باز منتظر می مانم و باید به خواندن قرآن و زیارت عاشورا و دعای عهد که نیت کرده بودم تا آخر اردیبهشت برای ریشه کن کردن کرونا بخوانم ادامه بدهم یک روز از زمان آشفتگی حالم  گذشت و خبری نشد وقت سحر شد ومن از قبل از اینکه موبایلم زنگ بزند بیدار شدم آنقدر خواب بر من غلبه کرده بود که ساعت موبایل را که سه و نیم بود چهار ونیم دیدم بنابراین بلند شدم تا نماز شب بخوانم ولی دریغ از یک رکعت نماز خواندن با هوشیاری خواب چنان بر من هجوم می آورد که چندین بار برگشتم از اول نماز بخوانم ولی دو باره خواب با تمام قدرت هجوم میکرد و نگذاشت من حتی یک نماز شب هم بخوانم خودم موبایل را روی ساعت پنج ده کم تنظیم کرده بودم که بعد از حدود هشتاد دقیقه با خود کلنجار رفتن و اصرارم برای خواندن نماز شب زنگ موبایل مرا متوجه اشتباه و اصرارم کرد درس عجیبی گرفتم فهمیدم تا یار که را خواهد و میلش به که باشد یعنی چه ؟ صبح شد ولی هنوز دلم آرام نگرفته بود دلم نمی خواست از رختخواب چدا شوم تا اینکه با زور ساعت ده صبح آمدم داخل سالن همسرم رفته بود بازار وپسر کوچکم روی مبل دراز کشیده بود برق هم قطع شده بود من وپسرم مشغول صبحونه درست کردن هر کدام برای خود شدیم بدنم انرڑی لازم را کسب کرد تا برای تعریف کردن وقایع تلخی از زندگی فریبا دختر همسایه زمان بچگی ام  نیرو داشته باشد برای پسرم باز گو کردم که به سر آنهایی که مسبب اصلی خود کشی یا کشتن او شدند چه آمد آن هم از طرف خدا من و پسرم هی از مصیبتهایی که انسانهای بی گناه کشیدند گفتیم همسرم هم از بازار آمد و او هم به بحث ما پیوست و وقایع تلخی از سنگباران زنان در اوایل انقلاب به علت زنا و مسایل دیگر بیان کرد من آخر بحث ساکت شده بودم وبا تاسف گوش می دادم که یک لحظه به ذهنم رسید مفسرین قرآن هم نتوانستند احکام واقعی اسلام را بیان کنند و فقط با ظهور امام زمان است که  همه چیز آشکار میشود وقت ناهار شد و باخوردن خوراک خوشمزه ماهیچه که همسرم تدارک دیده بود هم انرڑی لازم به بدنم رسید وهم دلهره ام بر طرف شد

دوم اردیبهشت نود ونه ساعت 5/53 بعد از ظهر

دلنوشته ی من و روزگار دلتنگی ها

دلم تنگ است میخواهم از دلتنگی ام بنویسم ولی آنقدر درد زیاد است که نمی دانم کدام درد را بیان کنم مروری بر خاطرات گذشته میکنم سختی زندگی بسیار بود و امکانت اندک اما شادی و خنده خیلی زیاد بود مردمی که اندکی توان مالیشان بهتر بود به ضعیفتر ها از جان ودل کمک میکردند فقیر تر ها خورش وبرنجشان عید ها به بار بود و آن را هم با ذوق و شوق برای همدیگر می فرستادند  بیایید کمی عمیق تر به اتفاقات ی که دور و برم می افتند نگاه کنیم و وجدان خود را قاضی کنیم تا بهتر به ریشه این همه درد پی ببریم آری از ماست که بر ماست دور وبر افرادی را گرفته ایم که توان علمی و معنوی ندارند و برای کسب قدرت دست به هر کاری می زنند آنهایی که راه را از بیراهه نمی شناسند چگونه میتوانند مشکلات مردم را برطرف کنند تا زمانی که سطح آگاهی ما بالا نرود تا زمانی عشق به هم نوع به معنای واقعی در وجودمان نباشد تا زمانی که راحت همدیگر را با تهمت و افترا از سرراه خود بر می داریم همین آش است و همین کاسه برای تسکین درد ها به دنبال آنهایی که خرافات را وارد دین کرده اند افتاده این ما‌هستیم که مسئول اعمالمان در پیشگاه الهی هستیم پس بیایید یک فکر نو یک راه کار منطقی را ارائه بدهیم کار را به جوانان با استعداد بسپاریم به دنبال حاشیه های مسموم کننده عقل و دین نباشیم یک کلام باهم اتحاد و به هم عشق بورزیم تا روزگار سخت و طاقت فرسا را به زندگی خوش تبدیل کنیم

دلنوشته ی من و مروری بر خاطرات

ومن در اینجا سرد و خاموش نشسته ام آیا میتوان کمی از احوال درون را بیان کرد آنچه را که دیده و شنیده ام را در ذهنم مرور می کنم کجای کار اشتباه بود که باعث این همه درد و رنج و بیماری گشته جسمم طاقتش را از دست داده مرور خاطرات برایش سخت و طاقت فرسا شده بنابراین ذهنم را سریع از دردها و رنجها عبور میدهم و آن را روی خاطرات خوش متمرکز میکنم عجب حال خوشی پیدا کردم کاش زودتر این کار را کرده بودم حالا باید یک سد فولادی بسازم تا جلوی خاطرات تلخ گذشته را بگیرد ذهنم سریع دست به کار می شود و اجازه نمی دهد دیگر من اسیر بیماری توهم زا بشوم میدانم حتما"موفق می شود باید کمکش کنم با اراده میتوان کوه را جابجا کرد خاطرات خوش یکی یکی جلویم ظاهر میشوند دیدن رویاهای شیرین و باور نکردنی،گفتگو با یار، با دوست با وفا ،با معشوق زیبا، با معبود بی همتا عجب حال و هوایی دارد ،کمک از دوست یار ،همراز ناپیدا ،همنوا با ناله ها ،محبوب دلها آرام کننده دل بی قرار آرامش عجیبی را به وجود می آورد .قرائت قرآن از سوز دل با صدایی خوش مرهم زخم این دل بی قرار گشته ،خواندن کتابهای حافظ،سعدی، مولانا ،عطار،فردوسی و .........در عمق جانم اثر می کند ومرا به عمق دریای هستی نزدیک می کندخود را ذره ای احساس می کنم که عاشق نزدیک شدن است اما نمی تواند باید از تک تک سلولهای بدنم کمک بگیرم شاید روزی توانستم به آرزدیم برسم 

حکایت بسیار زیبا از منطق الطیر عطار

صوفیی میرفت آوازی شنید                     کان یکی میگفت گم کردم کلید

 

که ،کلیدی یافته است اینجایگاه                   زآنکه در بسته است و من بر خاک راه

گر در بسته ماند چون کنم                      غصه پیوسته ماند چون کنم

صوقیش گفتا که گفتت خسته باش             در چو میدانی برو گو بسته باش

بر در بسته چو بنشینی بسی                  عاقبت بگشاید آن در را کسی

کار تو سهل است و دشوار آن من               کز تحیر می سوزد جان من

نیست کارم را نه پایئ و سری                 نی کلیدم بود هرگز نه دری

کاش اینصوفی بسی بشتافتی              بسته یا بگشاده را  در یافتی

نیست مردم را نصیحتی جز خیال             می نداند هیچکس تا چیست حال

هر که گوید چون کنم گو چون مکن          تاکنون چون کرده ام اکنون مکن

هر که او در وادی حیرت فتاد                 هر نفس در صد جهان حسرت فتاد

حیرت و سرگشتگی تا کی برم               پی چو گم کردید من چون پی برم

می ندانم کاشکی می دانمی                 که اگر میدانمی حیرانمی

مرد را اینجا شکایت شکر شد                 کفر ایمان گشت و ایمان کفر شد           

دل نوشته ی من  و چه بگویم  که دنیا پر از درد و رنج شده

چه بگویم از که بگویم دنیا پر از درد و رنج و غم شده

آنقدره درد زباده که قلم از بیانش عاجز شده

راهکارهای مدعیان بی علم و عمل هم نقش بر آب شده

هر کجا پا می گذاری آدمهای دردمند و بی گناهان در بند فراوان شده

بجای دوستی تفرقه و دشمنی اساس کارشان شده

نه از دین با خبرند نه از علم اشتباهات آشکارشان موجب هزار بلا شده

با این آشفته بازار شما بگو از کی بگم عامل این بدبختیها کی شده

اگر می تونستم تمام دنیا را می گشتم تا پیدات کنم و بگویم حالا وقت ظهور شده

مطلبی جالب در باره دکتر جردن و ابوالفاسم بختیار

یکی از خوانین بختیاری هر روز که فرزندانش را به مدرسه میفرستاد، خدمتکار خانه به نام ابوالقاسم را با فرزندانش میفرستاد تا مراقب آنها باشد. ابوالقاسم هر روز فرزندان خان را به مدرسه میبرد و همان جا میماند تا مدرسه تعطیل میشد و دوباره آنها را به منزل میبرد. دبیرستانی که فرزندان خان در آن تحصیل میکردند یک کالج آمریکایی (دبیرستان البرز) بود که مدیریت آن برعهده دکتر جردن بود. دکتر جردن قوانین خاصی وضع کرده بود. مثلا برای دروغ ده شاهی کفاره تعیین کرده بود. اگر در جیب کسی سیگار پیدا میشد یک تومان جریمه داشت!میگفت " سیگار لوله بی مصرفی است که یک سر آن آتش و سر دیگر آن احمقی است! القصه "دکتر جردن از پنجره دفتر کارش میدید که هر روز جوانی قوی هیکل، چند دانش آموز را به مدرسه می آورد. یک روز که ابوالقاسم در شکستن و انبار کردن چوب به خدمتگذار مدرسه کمک کرد، دکتر جردن از کار ابوالقاسم خوشش آمد و او را به دفتر فرا خواند و از او پرسید که چرا ادامه تحصیل نمیدهد؟؟ ابوالقاسم گفت چون سنم بالا رفته و پول کافی برای تحصیل ندارم و با داشتن سه فرزند قادر به انجام دادن این کار نیستم. دکتر جردن با شنیدن این حرفها، پذیرفت که خودش شخصا، آموزش او را در زمانی که باید منتظر بچه های خان باشد بر عهده بگیرد! اوبعلتاستعداد بالا ظرف چند سال موفق به اخذ دیپلم شد و با کمک دکتر جردن برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت وسرانجام در سن ۵۵ سالگی مدرک دکترای پزشکی خود را از دانشگاه نیویورک گرفت. دکتر ابوالقاسم بختیار، اولین پزشک ایرانی است که تا سن ٣٩سالگی تحصیلات ابتدایی داشت!! جالب اینکه هر چهار فرزند او نیز پزشک شدند! دکتر ساموئل مارتین جردن معلم آمریکایی از سال ١٨٩٩تا ١٩۴٠ ریاست کالج آمریکایی را در تهران بر عهده داشت او به دانش آموزانش میگفت من میلیونر هستم زیرا هزارها فرزند دارم که هر کدام برای من، برای ایران و برای دنیا میلیونها ارزش دارند. به پاس خدمات بی حد این مرد بزرگ خیابانی در تهران بنام خیابان جردن برای بزرگداشت و زنده نگاه داشتن نام او، نامگذاری شد. گاهی یک خدمت ما میتواند سرنوشت فرد و حتی اجتماعی را تغییر دهد! خوبی خوبیست با هر مذهب و هر ملیتی.

حکایتی جالب از کلیله و دمنه

📚 سگی از کنار شیری رد می شد چون او را خفته دید،

طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست.

شیر بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست. 

در همان هنگام خری در حال گذر بود، شیر به خر گفت: 

اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می دهم. 

خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد. 

شیر چون رها شد، خود را از خاک و غبار خوب تکاند، به خر گفت: 

من به تو نیمی از جنگل را نمی دهم.   

خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی. 

شیر گفت : من به تو تمام جنگل را

می دهم زیرا در جنگلی

 که

شیران را سگان به بند کشند و خران برهانند

دیگر ارزش زندگی کردن ندارد

حکایتی جالب از فرهنگ ژاپنی ها

💫حکیم ژاپنی در صحرایی روی شن ها نشسته و در حال مراقبه بود مردی به او نزدیک شد و گفت مرا به شاگردی بپذیر! حکیم با انگشت خطی راست بر روی شن کشید و گفت :کوتاهش کن مرد با کف دست نصف خط را پاک کرد حکیم گفت برو یک سال بعد بیا یک سال بعد باز حکیم خطی کشید و گفت کوتاهش کن مرد این بار نصف خط را با کف دست و آرنج پوشاند حکیم نپذیرفت و گفت برو یک سال بعد بیا! سال بعد باز حکیم خطی روی شن کشید و از مرد خواست آن را کوتاه کند مرد این بار گفت :نمی دانم و خواهش کرد پاسخ را بگوید حکیم خطی بلند کنار آن خط کشید و گفت حالا کوتاه شد این حکایت فرهنگ ژاپنی ها را نشان می دهد 

💫نیازی به دشمنی و درگیری با دیگران نیست .

💫با رشد و پیشرفت دیگران شکست می خورند .

💫به دیگران کار نداشته باش کار خودت را بکن.

ماجرای ماستش را کیسه کرده

به مختارالسلطنه گفتند که ماست در تهران خیلی گران شده است. فرمان داد تا ارزان کنند پس از چندی ناشناس به یکی از دکان‌های شهر سر زد و ماست خواست ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید : چه جور ماستی می‌خواهی ؟ ماست خوب یا ماست مختارالسلطنه ! وی شگفت‌زده از این دو گونه ماست پرسید ماست فروش گفت: ماست خوب همان است که از شیر می‌گیرند و بدون آب است و با بهای دلخواه می‌فروشیم ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است که در جلوی دکان می‌بینی که یک سوم آن ماست و دو سوم دیگر آنآب است و به بهایی که مختارالسلطنه گفته می‌فروشیم. تو از کدام می‌خواهی؟! درحالی که شاگردانش هم میخندیدند   مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش و شاگردان را جلوی دکانش وارونه از درختی آویزان کرده و بند تنبانشان را دور کمر سفت ببندند. سپس تغار دوغ را از بالا در لنگه‌های تنبانش بریزند و آنقدر آویزان نگهشان دارند تا همه آب‌هایی که به ماست افزوده اند از تنبان بیرون بچکد! چون دیگر فروشنده‌ها از این داستان آگاه شدند، همگی ماست‌ها را کیسه کردند!!!وقتى ميگن فلانى ماستشو كيسه كرده يعنى اين...

ولی حیف که دیگر مختارالسلطنه ای نیست

حکایت گنجشک با وفا

*******خیلی قشنگه بخون .******

دو تا گنجشک بودن

یکی داخل اتاق یکی بیرون پشت شیشه

گنجشک کوچولو از پشت شیشه گفت:

من همیشه باهات میمونم.......

قول میدم!!!!!!

و گنجشک توی اتاق فقط نگاهش کرد........!!

گنجشک کوچولو گفت :

من واقعأ "عاشقتم" !!!!!!

اما گنجشک توی اتاق فقط نگاش کرد....!!!!

امروز دیدم گنجشک کوچولو پشت 

شیشه اتاقم "یخ زده"

اون هیچوقت نفهمید ..............

گنجشک توی اتاقم "چوبی" بود !

حکایت بعضی ماهاست ..........

خودمونو نابود میکنیم

واسه "آدمای چوبی"

کسانی که نه ما رامی یبینند.......

نه صدامو نو می شنوند.......