دلنوشته ی من و حکایت شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان
حکایت در اصل از حدود ساعت یازده صبح 22 رمضان سال 99شروع شد داشتم فیلم سینمایی آل را ازگوشیم می دیدم که به فکر افتادم الویه درست کنم مرغش پخته شده از روز قبل آماده بود همانطور که گوشیم دستم بود و البته مشغول تماشای فیلم به آشپزخانه رفتم و چند سیب زمینی برداشتم و ضمن اینکه فیلم می دیدم سیب زمینی ها را خوب با اسکاچ شستم آخه این جا که خارج نیست سیب زمینی را باکلی خاک زمین کشاورزی با ارزش می فروشند قابلمه را آب کردم سیب زمینی ها را در آن ریختم و گذاشتم روی اجاق گاز تا بپزد بعد چهار تا تخم مرغ بر داشتم د یدم یکی از آنها چلغوزیه به همین جهت خوب با ریکا آنها را شستم اگر خارج بود جرأت داشتند این جوری تحویل مشتری بدهند بگذریم آنها را در کاسه پر آب گذاشتم ساعت را تنظیم کردم رو ده دقیقه تا بیش از این پخته نشود تا زرده ها کدر نشوند بعد رفتم روی مبل دراز کشیدم و حالا فیلم را که برام جذاب شده بود ببینم آخه قدیم با هر کی بد بودند می گفتند آل ببردیت سهراب هم که به بیماری عصبی دچار بود داشت قضیه آل را و هم توهمات وحشتناک بیماریش را عالی نشان می داد آن هم در کشور بیگانه خوب بیش از این نمی توان از فیلم گفت اگر کنجکاو فیلم شدید برید در گوگل سرچ کنید و ببینید داشتم میگفتم سیب زمینی وتخم مرغ که پخته شدند با دیدن فیلم تند تند مشغول پوست کندن آنها شدم که پسر کوچکم مرا که در این حال دید تعجب کرد گفت این چه فیلمی که می ببینی و من خندیدم و گفتم فیلم ایرانی آل در همین حین دستم به گوشی خورد و آمدم درستش کنم اشتباه کردم ویک فیلم دیگر آمد به همین جهت بی خیال دیدن بقیه فیلم شدم گوشی را خاموش کردم وسریع الویه را درست کردم به پسر بزرگم زنگ زدم بابات ماهی صبور خریده زودتر بیایید تا تازه است درستش کنیم پسرم خیلی خوشحال شد و گفت فردا نمیشه بیام چون وقت واکسنه دخترمه امشب می آییم من هم گفتم بیایین قدمتون به چشم خوشحال هم شدم چون فکر می کردم امشب شب بیست ودوم ماه رمضانه ، با خیال راحت بقیه فیلم را دیدم و رفتم حیاط و دستشویی را خوب شستم وضد عفونی کردم که به نوه های کوچکم آسیبی از کرونا نرسد برای رفع خستگی دوش گرفتم ودو ساعتی خوابیدم بعد بلند شدم اول یک جز قرآن خوندم و دو باره به نظافت وضد عفونی کردن خانه و آماده کردن مقدمات صبور و میگو پرداختم (میگو را برای نوه ام پارسا که خیلی دوست داشت وپسرای دیگرم که صبور را بخاطر خارهای زیاد و نازکش دوست نداشتند ) قبل از اذان مغرب محمد وخانواده اش آمادند دیدن نوه ها چه عشقی در انسان به وجود می آره فقط خدا می داند ، نماز مغرب و زیارت عاشورا را خواندم بعد مقدمات شام را فراهم کردم جایتان خالی صبور ومیگویی که به کمک همسرم پختیم خیلی خوشمزه شده بود و من زیادتر از همیشه خوردم تا ساعت دوازده خیلی به ما خوش گذشت محمد وخانواده اش رفتند و من که خیلی خسته شده بودم روی مبل دراز کشیدم گوشیم را روشن کردم رفتم واتساپ دیدم چند کلیپ فرستادند هرکدام از یکی قشنگتر استاد شجریان چقدر قشنگ لری خوانده همسر محترمش خیلی صدای زیبایی دارد از همه زیباتر آن درویشی بود که یک آهنگ بسیار زیبا را خوانده بود و مرا جذب خود کرد ساعت یک شب شد همسرم که امسال با خودش لج کرده بود و در احیا شرکت نمی کرد وقتی رو کانالهای تلویزیون می گشت جوشن کبیر را که شنید می خوانند با تعجب به من گفت نمی خواهی امشب احیا بگیری ؟ من یک نیم نگاهی به تلویزیون کردم و فکر کردم تکراریه با اطمیمان گفتم احیا فردا شبه بعد هم دوباره به آهنگ آن درویش گوش دادم ساعت یک ونیم شب خوابیدم قبل از اینکه موبیلم زنگ بزنه بیدار شدم تعجب کردم چرا با اینکه دیر خوابیدم بیدار شدم ولی بلند نشدم منتظر زنگ گوشی شدم که دوباره خوابم برد با زنگ گوشی بیدار شدم وسریع وضو گرفتم ونماز شب را با اخلاص تر ازقبل خواندم و دعاهایی را در نماز وتر کردم که قبلا" به فکرم نرسیده بود بعد ساعت گوشی را نگاه کردم ببینم اذان صبح شده یا نه وقتی دیدم نوشته بیست وسوم ما رمضان خشکم زد آه من به همه سفارش کرده بودم که احتمال بیشر شب قدر شب بیست و سوم است با افسوس نماز صبح را خواندم دلم خیلی گرفته بود دو باره به آهنگ آن درویش که باسوز عجیبی می خواند با دقت گوش دادم تصویر غوث گیلانی که برای اولین بار نامش را می شنیدم کنجکاوم کرد که از احوالش در اینترنت جویا شوم ساعت پنج وبیست دقیقه صبح بود فهمیدم نام ایشان عبدالقادر گیلانی است که چون بالاترین درجه در صوفیه غوث است و ایشان به این درجه رسیده بود به او غوث گیلانی می گفتند بسیار شرح حاله عجیبی داشت چقدر در زمان خودش در بغداد و سایر کشور ها مرید داشت بعد جذب خواندن شرح حال بایزید بسطامی شدم خواندم تا جایی که آقای خامنه ای در مورد ایشان وشیخ ابوالحسن خرقانی به نیکی یاد کرده بود حالا کنجکاو شدم ببینم شیخ ابوالحسن خرقانی کیست شرح حالش را خواندم بسیار خوشحال شدم که خداوند مهربان توفیق آشنایی با این سه عارف ، سه غوث را به من عطا کرد ساعت شش و بیست دقیقه صبح شده بود درست یک ساعت شرح حال این سه برگوار را خوانده بودم فهمیدم خدا خواست به من بفهماند یک ساعت تفکر یک ساعت .....بهتر از صد سال عبادت است