دیشب خواب دیدم…

در آشپزخانه‌ ، یخچال سبز رنگم را تمیز می‌کردم — همان که

سال‌ها پیش به خواهرم بخشیده بودم.

همسرم کنارم بود، بعد رفت…

و ناگهان، آن یخچال آرام‌آرام به سمتم حرکت کرد.

ترس تمام تنم را گرفت.

روی زمین افتادم، فاصله‌ای کوتاه میان من و آن سنگینیِ سرد.

صدایش زدم، نشنید.

نام خودم را گفتم، صدیقه ، باز سکوت.

تا وقتی که نام خواهرم... را بردم ، همان دم آرام شدم.

بیدار شدم، ساعت چهار و نیم بود…

بلند شدم، وضو گرفتم و نماز شب خواندم.

چقدر دلم سبک شد.

روز قبلش، از خستگی له شده بودم.

میان آشپزی، نظافت و پرستاری از همسری که مدتی‌ست بیمار است،

و ذهنم پر از حساب وام و خرید آپارتمان،

خوابم برده بود.

اما آن خواب، چیزی فراتر از یک تصویر گذرا بود.

یخچال سبز من، نشانه‌ی تمام سال‌هایی‌ست

که برای خانه و زندگی و کارم دویده‌ام،

برای دیگران خواستم، برای خودم فراموش کردم.

و حالا که خسته‌ام،

آن سنگینی در خواب دوباره برگشت تا به من بگوید:

«صِدیقه، وقتش رسیده دوباره خودت را صدا بزنی،

به یاد آرامش درونت بیفتی،

و بدانی زندگی فقط دویدن برای خواسته‌ها و عشق به

خانواده و دیگران نیست.»

من از مادیات و...خسته‌ام،

روحم تشنه‌ی آرامش و معنویت است.

گاهی فکر می‌کنم شاید مسیرِ وام و آپارتمان و حساب

و کتاب، مرا از راهم دور کرده،

از همان راهی که مقصدش خدا و آرامش دل است.

در آن خواب، وقتی «نام خواهر» را صدا زدم،

در واقع، بخش آرامِ درونم را صدا زدم —

همان صدایی که همیشه نجاتم داده است.

حالا می‌دانم هر بار که زیر بار سنگین زندگی می‌افتم،

کافی است خودم را، ایمانم را،

و مهربانی درونم را صدا بزنم.

یخچال سبز خوابم دیگر نمی‌ترساندم؛

یادآور من است

یاد آور عشق معبود و ... من است

که بدان هنوز امید، و عشق سبز است.

✍🏻 صدیقه

📅 ۱۴۰۴/۷/۱۴