به نام خداوند خورشید و ماه و مهر

نمی دانم از کجا و چگونه بیان کنم در زندگی هرکسی سختی و راحتی و شادی و غم و . ...وجود دارد و هر روز وهر لحظه ات را قادر بی همتا برنامه ریزی نموده و ما چه بخواهیم وچه نخواهیم موظفم طبق عهدی که در عالم ذر بستیم به قولمان عمل کنیم ولی افسوس که همه چیز را فراموش می کنیم ، کلام خدا را می خوانیم ولی کمی به معانی و مفاهیم آن توجه نمی کنیم و همین سهل انگاری ها کوچک و بزرگ تبدیل به یک سد محکمی می شود که ورود ما به عالم برتر را می گیرد در تابستان ۱۴۰۳ که نوه ی خواهرم براثر تصادف به دیدار حق شتافت حال وهوای مرا طوری دگرگون کرد که حدود یک ماه طول کشید که باخوردن دارو و کمک فرزندانم بر بی خوابی و حال‌ِ بدم غلبه کنم در آن دوران سخت به دیدار خواهر بزرگم رفتم متأسّفانه سمعکش خراب بود و ما نمی توانستیم با هم کامل صحبت کنیم به همین جهت با زبان بی زبانی به او گفتم شما صحبت کن من گوش می دهم و خواهرم تعریف کرد که زمانی که بابا زنده بود خیلی دلش می خواست فامیل مادرش را بداند ( توضیح : مادر بزرگم ساکن تهران بود وپدر بزرگم کالا از تهران می خرید و به شهرکرد می آورد و در قدیم هم تجار در کاروانسرا ها استراحت می کردند و اینگونه بود که مادر بزرگ زیبایم عاشق پدر بزرگ زیبا و بلند قامتم شد و چون خانواده اش اجازه ازدواج به مادر بزرگم نمی دادند او هم بدون اطلاع خانواده همراه پدر بزرگم به شهرکرد می آید و با هم ازداوج می کنند ، متأسّفانه در یکی از سفرهای پدر بزرگ اموالش را دزدان غارت می کنند و پدر بزرگ از ناراحتی دق می کند و می میرد و مادر بزرگ زیبای مرا با دو دختر و یک پسر تنها می گذارد یک دخترش بر اثر بیماری می‌میرد ، مادر بزرگ که مواجه با خواستگاران زیاد می شود مجبور می‌شود با یک تاجر اهوازی بدون اطلاع خانواده پدرم ازدواج کند و به اهواز برود یک بار یکی از شهر کردی ها برای تجارت به اهواز می رود و مادر بزرگم را می بیند مادر بزرگ از حالِ پسر و دخترش جویا می شود و مقداری لباس و...می فرستد و سفارش می کند هر موقع اهواز آمدی بیا تا برای بچه هایم وسیله بفرستم آن مرد وقتی به شهرکرد می آید و جریان را برای خانواده پدرم تعریف می کند آنها که خیلی متعصب بودند به او می گویند حق نداری آنجا بروی و چیزی بیاوری پدر و عمه ام که کوچک بودند را فامیل به سرپرستی می گیرند عمه ام را مادر وپدرِ مادرم به سرپرستی می گیرند ، عمه ام وقتی بزرگ می شود با برادر مادربزرگم ازدواج می کند و مادرم هم که با پدرم دختر عمو وپسر عمو بودند با هم بعد از مرگ مادرش ازدواج می کنند مادرم به عمه ام همیشه زندایی می گفت البته خیلی احترام خواهر شوهرش را داشت معما شد ؟ )

خواهرم ادامه داد یک روز رفتم بیرون یک خانم مسنی را دیدم تا چهره مرا دید جلو آمد و گفت تو دقیقآ شکل مادر بزرگت هستی خواهرم که تعجب کرده بود می پرسد کدام مادر بزرگ می گوید مادر پدرت آخر ما از فامیل مادر بزرگت هستیم خواهرم می پرسد فامیل شما چیه و آن خانم می گوید آذری خواهرم می گوید اسم مادر بزرگم را می دانم خانم بود فامیلش را نمی دانستم و او می گوید فامیل مادر بزرگت آذری بود و خواهرم از این اتفاق عجیب خیلی خوشحال می‌شود چون پدرم مرحومم تا زنده بود آرزو داشت فامیل مادرش را بداند زندگی دنیوی چقدر کوتاه و مرموز است بیایید به جای اینکه به جان هم بیفتیم با هم دوست باشیم